دو روزه كه هري رو ندارمو همچنان بهش عادت نكردم،گوشيم رو چك ميكنمو گاهي اين حس كه يه كاري رو انجام ندادم،يه چيزي رو گم كردم بهم دست ميده! با اين كه بايد خيلي راحت تر باشه،چون من بيشتر از يه هفته اس كه از داشتنش سلب شدم نه چهل و هشت ساعت! هر چند اين عدد بزرگ و زياد به نظر ميرسه اما دردي ازم كاسته نشده و تغييري رو توي وجودم حس نميكنم! هنوزم اون وزنه ي سنگين به پاهام،به قلبم وصل شده و نميذاره به درستي حركت كنم يا نفس بكشم
صداي برخورد دست كسي به در اتاقم رو شنيدم
"خانم وودز مهمونتون اينجا هستن"
از روي تخت بلند شدمو در رو باز كردم تا بتونم صورت اون دختر رو ببينمو بعد گفتم
"نايل رسيد؟ميشه بهش بگي بياد اينجا،بالا؟""بسيار خب"
سرش رو تكون دادو به سمت پله ها رفتو منم در رو باز گذاشتمو به داخل اتاق برگشتم! باورم نميشه بعد از تمام اين ماجراها نايلي كه فكر ميكردم ممكن ديگه هيچوقت باهام اون ارتباط و دوستي رو برقرار نكنه اينجاس.من كم بهش ضربه نزدم،تقريبا تقصيره من بود كه رابطه ي بلند مدتش با استفاني بهم خورد! و من عين مريض ها به اون مسافرت دعوتش كردمو اعصابش رو زيادي بهم ريختم.اون يه دعواي افتضاح رو تجربه كردو بوسيده شدن دختر مورده علاقه اش رو توسط كس ديگه اي ديد اما اون حالا اينجاس"زوئي! سلام"
توي همون ثانيه ي اول چهره ي نايل با ديدنم كمي نگران و متعجب تر شدو بدون هيچ معطلي و مكثي سمتم اومدو من رو توي آغوشش گرفت! من رو محكم بغل كردو دستش رو روي موهام كشيدو گفت
"چي كار كردي با خودت؟"
ببين چقدر داغون شدم كه با اولين نگاه همچين سوالي رو ازم پرسيد! حق داره و هر كي باشه همين رو ميگه.چشم هام از گريه ي زياد ريز شدنو بي خوابي ها و نا آرامي هاي شبانه ام يه نيم دايره ي مشكي زير چشمم به وجود اوردن،موهام مثل هميشه مرتب نيستو لباس هاي خوبي نپوشيدم! اين زوئي نيست
هري با هري نبودنش كاري كرد زوئي هم زيگه زوئي نباشه"خيلي به خودم بد كردم نه؟"
در حالي كه سرم نزديك شونه اش بود گفتمو اون دستم رو گرفتو منو لبه ي تخت نشوندو بعد سمت در اتاق رفتو اونو بست! چقدر خوب كه ميدونه روي چه چيزهايي حساسم،ولي چقدر بد كه اين چند روز خودم انقدر بي حواس شدم كه هيچي رو نميفهمم و از دورو برم بي خبرم"نميتونم باور كنم اينجايي! بعد از تمام اتفاقاتي كه افتاد"
"همه اش هم تقصيره تو نبود،بود؟من ديوونم اما نه اونقدر كه بيخيال بهترين دوستم بشم"
كنارم نشستو لبخند كمرنگي زد و وقتي من سعي كردم گوشه هاي لب هام رو به سمت بالا سوق بدم قيافه اش رو كج و كوله كردو گفت
"لطفا ديگه تلاش نكن"
اما باز هم برعكس توقعي كه داشت لبخندي نزدمو فقط مثل يه مجسمه نشسته بودم

ESTÁS LEYENDO
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed