Part Thirty-One

671 65 6
                                    

حدودا بعد از پنج دقيقه پام رو روي اولين پله گذاشتمو به طبقه ي بالا رفتم و سريع خودم رو به اتاقم رسوندم و بلافاصله بعد از باز كردن در هري با دست هاش كه روي هوا گرفته بود منو ترسوندو گفت
"پخ"
و من دو متر پريدمو تقريبا جيغ زدم كه باعث شد صداي خنده ي هري به هوا بره،اما همون طور،حواسش به بستن در پشت سرم بود!

"اي بد جنس"
خنديدمو خواستم ازش فاصله بگيرم اما اون اين اجازه رو بهم ندادمو منو بين بازوهاش گرفتو گفت
"اي خوشگل"
و با انگشتش روي بينيم زدو من ديگه نتونستم غش و ضعف درونيم رو جمع كنم! اين يكي از كارهاي مورده علاقمه.در عين حال كه بامزه و شيرينه رمانتيك هم هست! كدوم كاره هري اين ويژگي ها رو نداره و اين طوري نيست؟

"بيا اينجا"
لبه ي تختم نشستو من رو روي پاش كشيد و گفت
"حالا يه بوس بهم بده تا سر حال شم"

"ديوونه"
خنديدمو صورتش رو قاب گرفتم و لب هاي خوشگلش رو صدا دار ماچ كردمو باعث لبخند و معلوم شدن چال هاي لپش بشم

"دوستت دارم"
هري تو چشم هام نگاه كردو گفت اما من برگشتم،دستم رو دراز كردمو پاكت كادوش رو برداشتمو اون رو سمتش گرفتم و بعد گفتم
"ماهگردمون مبارك و دوستت دارم"

"اما من كادوت رو توي اتاق استف گذاشتمو گفتم اون رو بهت بده"
لب پايينش رو به طرز خوشمزه اي پايين دادو من نتونستم جلوي خودم رو بگيرمو دوباره بوسيدمش و گفتم
"نگران نباش! آخر شب ميرمو برش ميدارم. فقط الان اينو باز كنو بهم بگو دوستشون داري يا نه"

"دوستشون؟"
هري خندييدو در پاكت رو باز كردو اولين چيزي كه از توش دراورد يه كيليپس كوچيك و زرشكي بود كه باعث شد بلند بخنده و بگه
"زوئي اين براي چيه؟"

"هي تو جلوي موهات بلند شده"

"حتما ازش استفاده ميكنم"
و بعدي ها يه شمع معطر گوچي و يه پيرهن مردونه ي طرح هاوايي بودن!!

"زوئي من...واقعا ممنونم و تو شمعي كه من فقط تو گوشي تو روش زوم كردم يادت بود! مرسي"
با لبخند گفتو خواست لب هام رو ببوسه كه يكي در اتاقم رو زدو باعث شد من از روي پاي هري بپرمو اون كادوهاش رو تو پاكت فرو كنه

"خانوم شما اونجايين؟"
با شنيدن صداي جوليا نفس عميقي كشيدمو گفتم
"بله؟"

"آقاي وودز دنبال شما ميگردن"

"الان ميام"
دستم رو لاي موهام كشيدمو به هري نگاه كردم كه گفت
"من قراره اين پيراهن رو وقتي بپوشم كه به هاوايي ميرم؟"
بهش خنديدمو سمت در رفتم

"تابستون ديگه"

"همين الانشم تو لس انجلس تابستونه دختر با منه انگليسي بحث نكن"
به شوخي چشم غره رفتو من سرم رو با خنده تكون دادمو از اتاق بيرون رفتمو مجبور شدم براي پيدا كردن پدرم كل خونه رو بگردم اما با اين حال باز هم پيداش نكردم! چند باري از كنار ساموئل رد شدم خواستم براي دفعه ي آخر هم اين كارو بي سرو صدا انجام بدم تا كنارش گير نيفتم اما بعد مجبور شدم به شونه اش بزنمو بگم
"پدرم رو نديدي؟"

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora