Part Eleven

1K 85 1
                                        

"اوه مامان باباي يكي امروز بهش گير ندادن"
درحالي كه برق لبم رو ميزدم نايل با بازيگوشي گفتو من به بازوش مشت زدم

"تو توي رختكن دخترا چيكار ميكني؟"
به اطراف نگاه كردمو ديدم كسي جز من استف كه الان لباش غنچه شده و در حال اسنپ زدن بود اينجا نيست

"من ميدونم كه چند نفر براي كلاس ورزش ثبت نام كردن،براي همين بيرون ايستادمو هركي ميومد ميشمردم تا اين كه فهميدم فقط شما اينجايين"

"اوه تحت تأثير قرار گرفتم"
سرمو تكون دادمو لبه ي نيم تنه ي مشكيم رو كمي پايين كشيدمو بعد پاهام رو به ترتيب بالا گذاشتم تا هم بند كتوني هام رو محكم كنم و هم پاچه ي شلوار تنگ ورزشيم رو كمي بالا بزنم
استفاني بر عكس من كه همچيم مشكي بودو حتي موهام رو هم با كش مشكي بالا بسته بودم،يه نيم تنه و شرت قرمز با كتوني هاي سفيد پوشيده بود
و من دليل انتخاب اين رنگ رو ميدونم! نايل

هر سه وارده سالن شديمو هري رو ديديم كه به ستون تكيه داده بود!!
با لبخند سمتمون اومدو گفت
"بايد منم به رختكن دخترا ميبردي"
و چشمك زد و خنديد

"هي دوست پسر من از اوناش نيست"
استف بعد از گفتن اين حرف يه توپ بسكتبال برداشتو اون رو روي زمين زد و خودش رو مشغول كرد

"دفعه ي بعد"
نايل به آرومي گفتو مثل هميشه رفتو به استفاني چسبيد

"سعي ميكنم به خواهرم چيزي نگم"

"هنوز نميتونم بفهمم اون چه طور خواهرته! رنگ پوستتونم فرق داره"
صداش رو كمي بلند كردو به استفاني اشاره كرد جوري كه انگار هنوز باورش نشده ما باهم نسبتي داريم

"اون از من برنزه تره اما منظوره تو اينه كه از من جذاب ترم هست؟"
چشم هام رو ريز كردمو سعي كردم باهاش شوخي كنم پس اونم ادامه دادو گفت
"اوه اميدوار بودم كه اينو نفهمي"
سريع يكي از توپ هاي دم دستم كه روي زمين بود رو برداشتمو اون رو به هري كوبيدمو اون يه تكون ريز هم نخورد! راستش ميدونستم زياد دردش نمياد
اين از بازوهاش كه ورزشي به نظر ميرسن معلومه

"حرفت رو پس بگير"

"هي الان تو اون كسي هستي كه بايد ضربه اي كه بهم زدي رو پس بگيري"
اول چشم هام گرد شد ولي وقتي ديدم با توپ دنبالم دويد ديگه نتونستم بايستمو هر از چند گاهي برميگشتم تا ببينم چه قدر بهم نزديك شده!!و بعد به آرومي جيغ زدمو گفتم
"تو قدت بلنده اين عادلانه نيست دست از سرم بردار"
اما اون با بي تفاوتي به بي عدالتي خنديدو گفت
"بلندي دست هام رو داشته باش"
و توپ رو پرت كرد اما من اونقدر سريع بودم كه چرخيدمو توپ بهم برخورد نكرد

"اره! هري استايلز تو حريفه زوئي نميشي"
با خنده پريدمو دست زدم و اون به سمتم اومد،ازم رد و خم شد تا توپ رو برداره و بعد از پشت يكي از دست هاش رو دورم انداختو با خنده بغلم كرد
از تعجب صاف و ساكت ايستادمو توقع همچين كاري رو ازش نداشتم با اين كه اين فقط يه بغله! دوست ها هميشه همديگر رو بغل ميكنن،اين هم يه موقعيت بامزه بود پس به آرومي خنديدمو دستم رو روي دستش قرار دادم

"فردا شب به مهموني مياي؟"
همون طور كه به خاطر دويدن نفس نفس ميزدم گفتمو سرمو بلند كردم تا توي چشم هاش نگاه كنم

"نه فكر نكنم! ببخشيد كه بدون من بهت خوش نميگذره"
خنديدو منو باهاش خنديدم اما به آرومي به بازوش زدمو گفتم
"انقدر خودخواه نباش! بايد بياي،خوش ميگذره"

"يكم كار دارم! متأسفم نميشه"
ميدونستم الان چه حالتي به خودم گرفتم
دختري كه انگار از كنار يه اسباب بازي فروشي رد شده و چون مامانش عروسكه مورده علاقه اش رو براش نخريده بغض كرده

"بغض نكن"

"اوه خفه شو"
چشم غره رفتم!!

...........................

بعد از تموم شدن كلاس و عوض كردن لباس هام با استفاني،نايل و هري خداحافظي كردم! با اين كه اون زوج ديوونه سعي داشتن بگن ميخوان من رو برسونن چون من به خاطره اونا صبح ماشين نياوردم اما من بيخيالش شدمو گذاشتم تنها باشن! از دانشگاه بيرون رفتم و سعي كردم به چيزي كه خيلي وقته نداشتم فكر كنم
يه دوست كه آدم معمولي به حساب مياد
دوست معمولي داشتن چيزه خوبيه
اون ازت نميپرسه كيف و كفشت چه ماركي هستن و براش مهم نيست اگه به اولين پارتي سال آخرش نياد و چيزي رو از دست بده
هري اين پسره معموليه كه لباس هاي معمولي ميپوشه و كارهاي معمولي ميكنه و خوش حاله!! و اين آدم كسي هست كه ميتونه من رو هم خوش حال كنه

با رفتن به سمت خيابون و ديدن ساموئل كه كنار ماشينش ايستاده سر جام خشكم زد!! اما بعد با به ياد اوردن نصيحت هاي والدينم تمام سوال هام درباره ي اينكه اون اينجا چيكار ميكنه؟يا بهش چي بگم رو دور ريختمو به جاش اخم كردمو با شجاعت سمتش رفتم و محكم ايستادم

"منظورت از شكايت نكردن چي بود؟"
با عصبانيت گفتم! وحتي يه لحظه هم پشيمون نشدم از اين كه لحن بدي رو به كار بردمو سلام هم نكردم

"من نگرانت شدم زوئي! تو...حالت خوب نبود"
با اين كه ميتونستم نگراني رو توي چهره اش ببينم اما دستم رو مشت كردمو گفتم
"حالا كه ميبيني خوبم ميتوني بري"
من هنوزم به خاطره حرف هاي پريروزه پدر مادرم ناراحت و عصبانيم،اونقدر ناراحت كه ميتونم گريه كنم و اونقدر عصباني كه ميتونم با ماشين از روي سام رد بشم
تا خواستم راه بيفتمو ادامه ي راه رو برم ساموئل بازوم رو گرفت
"بيا عزيزم،بذار من برسونمت و تو راه هم حرف بزنيم"

"سام.."
حرفم رو قطع كردو گفت
"سوار شو لطفا"
در ماشين رو برام باز كردو من با ناراحتي اه كشيدمو تسليم شدم با اين كه آرزو ميكردم كاش ميتونستم بزنم تو گوششو از اينجا فرار كنم

It's ZoeyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant