Part Ninety-Two

644 57 20
                                        

هري كليد رو توي قفل فرو كردو سمت من برگشت،در حالي كه استرس داشت لبخند شيريني زدو گفت
"آماده اي؟"
اما من كسي بودم كه وجودم حتي بيشتر از اون پر از استرس و هيجان بود! در حدي كه نتونستم صبر كنمو بلافاصله بعد از رقصي كه زير بارون داشتيم هري رو از حياط بيرون بردم،به اتاقم رفتيمو يه سري از وسايلم رو جمع و بعد از خداحافظي با همون وضع آشفته و لباس هاي خيسمون از عموم و عروسش عذر خواهي كرديمو به اينجا اومديم! به اين آپارتمان و خونه اي كه هري براي هردومون آماده اش كرده! خداي من اينجا خونه ي ماست

"خداي من! نه آماده نيستم! صبر كن"
چمدونم رو ول كردمو بعد از گرفتن صورت هري و زدن يه بوسه بر روي لب هاش گفتم
"الان آماده ام"
هري خنديدو قفل رو باز كردو گفت
"اميدوارم دوستش داشته باشي"
با باز شدن در من وسايلم رو پشت سر گذاشتمو پاهام رو تكون دادم تا وارد بشم! موجي از عشق سمتم هجوم اوردو نميتونستم چونه ي باز موندم رو جمع كنم.اينجا،اين خونه جايي كه منو هري قراره از زندگي توش لذت ببريم! يه خونه با يه پنجره ي بزرگ كه باعث ميشه بتونيم از منظره اي عالي لذت ببريمو پرده هاي بلندي كه دو طرفش قرار گرفته و روي زمين افتاده بودن! اونجا اتاق نشيمن بود،مبل هاي تك نفره رو به روي همديگه و مبل دو نفره عقب تر از اونها بينشون چيده شده كافي تِيبل جلوش خيلي زيبا و كلاسيك بود! تلويزيون روي ديوار نصب شده و چند تا گلدون كوچك و بزرگ گوشه اي گذاشته شده بود و كاري ميكرد انرژي مثبت جريان داشته باشه!
سرم رو برگردوندمو فهميدم كه آشپز خونه سمت چپ قرار داره و جلوي پيشخون سه تا صندلي بود تا كاره ميز ناهار خوري رو انجام بده! از همين الان چراغ هاي بلندي كه از سقف آويزون بودن و شمع هاي زيادي كه روي سنگ پيشخون هستن چيزهاي مورده علاقه ام به حساب ميان
سرم رو به سمت ديگه چرخوندمو راه رويي كه توش دو تا در بود رو ديدمو متوجه شدم يكيش اتاق خوابه،چشم هام برق زدو تصور اين كه قراره از امشب با هري روي يه تخت بخوابم لبخندي رو روي صورتم اورد! بهش نگاه كردمو اون گفت
"دوستش داري؟"
كمي مكث كردمو ميخواستم احساساتمو كنترل كنم اما مثل اين كه كارساز نبود چون با هيجان داد زدمو گفتم
"عاشقشم"
همون طوري كه صداي خنده ي هري رو مي شنيدم به سمت اتاق دويدمو بعد از چند لحظه هري چمدونم رو داخل قرار داده و كنارم ايستاده و دستش رو روي كمرم گذاشته بود!

"مرسي كه اون دوربين رو برام خريدي عزيزم"
موهام رو بوسيد و من به عكس هايي كه كنار تختمون كه به ديوار چسبيده بود نگاه كردم! عكس هايي از ماه،ستاره،برگ درخت ها و خورشيد! عكسي از دست خوده هري و عكس هاي دو نفرمون كه مادرش توي چمدون پيدا كرده بود،يكي از فتوشات هاي منو عكس چشم هامون كه كناره هم قرار گرفته بودن! همگي زير يه ريسه اي از چراغ هاي سوزني شكل قرار داشتن! تخت با ملافه هاي سفيد پوشيده شده و سه تا بالشت روش انداخته شده چون اون ميدونه اگه دستش رو بغل نكنم دوست دارم يه بالشت بين بازوهام قرار بگيره! پنجره ي رو به روي تخت مطمئنن به صحر خيز بودنم كمك ميكنه و باعث ميشه جلوي ميز آرايش سفيدي كه هري برام روي يه ديوار قرار داده آماده بشمو بيرون برم! هنوز هم هيجان زده هستم،هيجان زده براي قرار دادن وسايل هام توي اين كشو و كمد!
قدم برداشتمو خواستم روي تخت بشينم كه هري از جاش پريدو گفت
"عزيزم لباست كثيفه و خيسه"
با اين كه چشم غره رفتم اما به نگرانيش خنديدمو بعد دست هام رو دور گردنش حلقه كردمو گفتم
"من عاشق اينجام! و بايد بدوني برام مهم نيست كه هميشه توي اون خونه هاي بزرگ زندگي كردم،مهم اينه كه ميتونم اينجا عشق رو حس كنمو البته مهم تر از همه كناره كسي زندگي كنم كه عاشقشم"
هري لبخند زدو گفت
"خوش حالم كه دوستش داري! منم عاشقتم"
لب هام رو بوسيدو بعد ادامه داد
"ميتونيم لباس هامون رو عوض كنيم؟"

It's ZoeyOnde histórias criam vida. Descubra agora