"اين خيلي عاليه كه داري امروز رو كنار ما ميگذروني زوئي"
كارينا در حالي كه قاب عكس هاي روي ميز رو مرتب ميكرد گفتو لبخند زد و من هم كه كناره ليليانا نشسته بودم و قبل از اين درباره ي باربي ها باهاش حرف ميزدم با لبخند جوابش رو دادمو گفتم
"دلم براتون تنگ شده بود"
"ما هم همين طور! حتي براي هري چون مثل قبل نميبينمش و اون خونه ي خودش رو داره،با تو"
چشم هاش برق زدو ادامه داد
"راستش هنوز باورم نميشه با كسي توي رابطه اي به اين جدي اي باشه! من بهش افتخار ميكنمو واقعا خوش حالم كه تونستين از تمام اون دردسر ها و موانع بگذرين"
سرم رو تكون دادمو گفتم
"زندگي داشت زيادي بهمون سخت ميگرفت اما شكستش داديمو زديم جلو ولي...من فكر ميكردم هري قبلا هم يه رابطه اي كه براش خيلي مهم باشه داشته"
در حالي كه دوست پسرم سر كاره با مادرش درباره ي روابط قبليش صحبت ميكنم! چه شيرين واقعا
"خب نه به اين شدت! تا اونجايي كه من خبر دارم هري نميخواست با كسي زندگي كنه اما تو كاري كردي كه بخواد"
جمله ي آخر كارينا باعث شد لبخند بزرگ تري بزنمو بگم
"من خيلي خوش شانس بودم كه هري رو ملاقات كردم! راستش مرسي كه اون رو اين طوري تربيت كرديد"
"اوه عزيزم!"
به آرومي خنديدو گفت
"اگه ميتونستم قضيه ي اون سيگارهاي هيگز رو هم تموم كنم عالي ميشد"
با اين كلمات از گيجي اخم ريزي كردمو گفتم
"يعني چي؟"
"هري دوباره اونارو ميكشه! ادعا داره زيادي براي سلامتيش ضرر ندارن اما به نظر من دود دوده"
كارينا چشم غره رفتو من تنها كاري كه از دستم برميومد تعجب كردن بود! من از اين قضيه كوچك ترين چيزي رو نميدونستمو حتي يه بار هم پاكت هيگز رو توي دست هري يا كت يا جيب شلوارش نديدم! نديدم چيزي رو روشن كنه و بين لب هاش بذاره،اون توي خونه هيچوقت اين كارو نميكنه! اره اما اگه بيرون بكنه چي؟من دارم عقلم رو از دست ميدم چون دارم زيادي حساسيت نشون ميدم انگار كه هري يه پسر بچه اس نميدونه چي خوبه و چي بده.نه هري يه مرد بالغه و ميتونه تصميم هاي درست بگيره هرچند يه آدم پنجاه ساله ي پر از تجربه هم ميتونه اشتباه كنه
"مثل اين كه...نميدونستي"
صداي كارينا من رو از تو فكر بيرون اورد!
"نه نميدونستم.اون بهم چيزي نگفته و منم چيزي نديدم"
"پس ممكن كنار گذاشته باشتش! اميدوارم"
سرم رو به آرومي تكون دادمو سعي كردم با نگاه كردن به ليليانا و ادامه دادن بحث باربي ها جلوي فكر درباره ي اين كه هري چه اشتباهي كرده رو بگيرم! پس گفتم
"خب پس اسم اين يكي سوزانه؟"
ليلي با لبخند سرش رو تكون دادو با اون لحن بچگانه اش گفت
"هري يه باربي با موهاي قهوه اي برام خريدو گفت اون تويي"
"اوه داداشت آدم خيلي خوبيه! مرسي ازش"
البته اگه اين ماريجوانايي كه فكر ميكنه تأثير آنچناني نداره رو كنار گذاشته باشه
YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed
