Part Fourty-One

671 50 2
                                    

آخرين لباسم رو توي چمدون گذاشتمو خواستم زيپش رو ببندم كه به خاطره حجم زياد لباس هام بسته نشدو مجبور شدم روش بشينمو بعد اون زويپ رو بگيرمو دوره خودم بكشم!

"هي زوئي راجع به دوست پسر خواهرت چه فكري ميكني؟"
سرم رو بالا اوردمو با ديدن هري كه همون پيرهني كه من براش خريده بودم رو روي يه تيشرت سفيد با شلوارك آبي پوشيده بود لبخند زدم!!
اون چرا انقدر زيباس؟يه پسر نبايد انقدر خوشگل باشه اما هري هست و هر چيزي بهش ميادو باعث ميشه دلم بخواد محكم بغلش كنم يا ببوسمش!!

"خيلي بهت مياد! دقيقا اندازته"

"و دقيقا موقع رفتن به هاوايي تنم كردم! ديدي!! من هيچوقت بي ربط حرف نميزنم"
با لبخند گفتو بعد عينك آفتابيش رو روي چشم هاش گذاشتو با ژستي كه گرفت باعث شد بخندم!

"ديوونه"
از روي چمدون بلند شدمو زيپ هايي كه بهم نزديك شده بودن رو كشيدمو اون رو بستم! هري بعد از اين كه عينكش رو به تيشرتش آويزون كرد گفت
"ميخواي من ببرمش پايينو توي ماشين بذارمش؟"
و تا خواست نزديك بشه ساموئل وارده اتاق شدو حس و حال هردومون رو بهم ريخت

"عزيزم آماده اي؟"
من سرمو تكون دادمو سام سمتم اومد،بوسه اي روي لبام زدو گفت
"باشه! من چمدونت رو ميبرم،زود بيايد"
بهش يه لبخند ريز زدمو وقتي ساموئل چمدونم رو برداشتو از اتاق رفت بيرون ديدم كه هري با اخم كناره در ايستاده و به راه رو نگاه ميكنه! اون حق داره كه ناراحت بشه
اين مردي كه من هيچوقت دوستش نخواهم داشت راه به راه دورو بره من ميپلكه و لبام رو ميبوسه،اگه همچين چيزي براي هري پيش ميومد،اگه كسي اون رو ميبوسيد و قرار بود باهاش ازدواج كنه،من نميتونستم حتي يه ثانيه هم تحملش كنم
از روي ناراحتي آهي كشيدمو سمت آينه رفتم تا موهام رو شونه كنم كه صداي استفاني و پدرم رو شنيدم

"استف تو بايد اين امتحانت رو پاس كني و بعد به اون مسافرت بري! من بهت اجازه نميدم الان سواره اون هواپيما بشي"
جديت پدرم باعث شد اخم ريزي كنم

"من هيچ اهميتي به اون نمرات نميدمو الان هم چمدونم رو بستمو دارم با خواهر و دوست پسرم به مسافرت ميرم! ديگه هجده سالمه و ميتونم خودم تصميم بگيرم و حتي اگه بخواي تنبيهم كني و بگي بايد تمام كارام رو خودم انجام بدم برام مهم نيست"
استفاني با پررويي گفتو از اونجايي كه در باز بود تونستم ببينم كه در اتاق خوابش رو قفل كردو بعد چمدونش رو از كنارش برداشت

"ميبيني زوئي؟تقريبا دو سال ازت كوچيك تره،هجده سالشه و ميتونه از حق و حقوقه خودش دفاع كنه! تو بلدي اين طوري تو روي بابات بايستي؟نه،گريه ميكني و ميگي باشه"
هري از توي آينه بهم نگاه كردو اون كلمات از دهنش بيرون اومد!! و من اونقدر شوكه شده بودم كه حتي نتونستم پلك بزنم،فقط ديدم هري سمت استفاني رفتو با گرفتن چمدونش بهش كمك كردو به طبقه ي پايين رفتن
اون واقعا اون حرف هارو نزد،زد؟من درست شنيدم يا توهم زدم؟دوست پسرم ديوونه شدو يه سري جملات مضخرف بهم گفتو بعدم از اينجا رفت؟من كاره اشتباهي كردم؟
نه زوئي،اين هري بود كه باز زياده رويو تمام عصبانيتش رو سرت خالي كرد،و بعد هم ترجيه داد دنبال خواهرت بره و هيچكدوم برات صبر نكنن

It's ZoeyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang