داستان از نگاه هري
بلافاصله بعد از گذشت اون چند دقيقه و خارج شدن سوزن از توي رگم از روي تخت بلند شدمو به گيج رفتن سرم و حرف پرستار كه گفت بايد يكم اينجا بمونم توجهي نكردم!
"من بايد برم دنبال خواهرت چون ميدونم الان حالش خوب نيست! اون هر دفعه حالش خوب نيست اون شكلي ميشه"
سمت در قدم برداشتم كه استفاني گفت
"تو داري منو تنها ميذاري""تو هم نميتوني از اين كلمات استفاده كني تا منو اينجا نگه داري"
از اونجايي از هدف استفاني مطمئن بودم از اون اتاق خارج شدمو سمت محوطه ي بيمارستان رفتم!
زوئي بعد از جدا شدن از من فقط سر خون گرفتن ازم نگران بود اما بعد چيزي ديد كه اونقدر براش استرس اور بود كه باعث شد رنگش بپره و تو فكر فرو بره! اون نميخواست من چيزي بفهممو با اين كه استفاني نبايد كمكش ميكرد اما اين كارو انجام دادو من مجبور شدم چند دقيقه اينجا بمونمو بذارم زوئي تنهايي با اون قضيه ي توي سرش دست و پنجه نرم كنه! اين دو تا خواهر گاهي به احمق ترين ها تبديل ميشناز آخرين پله هم پايين رفتمو خواستم به راهم ادامه بدم كه زوئي رو در حالي كه كناره يه مرد نشسته بود ديدم! چشم هام رو ريز كردمو وقتي مطمئن شدم اون لعنتي كيه دست هام رو مشت كردم اما نه! نه من نبايد جلو برمو اونو از زوئي دور كنم هرچند ترجيحات زوئي با مال من زيادي فرق دارن! اون نبايد با ساموئل تنها جايي بره،اون نبايد همچين جرياني رو از من پنهان كنه! زوئي چه طور ميتونه اون حرومزاده كه سعيش كشتن اون بود رو ملاقات كنه و به راحتي كنارش بشينه؟چه طور ميتونه تو چشم هاي باعث و باني اتفاقات اخير نگاه كنه!!
ساموئل دست هاش رو باز كردو كمي به دوست دختر من نزديك شدو من منتظر موندم تا زوئي بلند بشه يا اون رو هول بده يا حداقل اخم كنه اما بر عكس تمام اين ها،زوئي اون ساموئل حرومزاده رو قبول كردو توي آغوشش موند.اين دختر چه مرگشه؟
ديگه كنترل پاهام دست خودم نبود! با همون اخم و دست هاي مشت شدم سمت هردوشون قدم برداشتمو قبل از اين كه كاملا بهشون برسم شنيدم كه ساموئل گفت
"تو نميدوني چند بار با خودم كلنجار رفتم اما موفق نشدم زوئي! من تورو بيشتر ميخواستم،هميشه بيشتر ميخواستمو نميتونستم فقط به عنوان يه دوست بهت نگاه كنم"
اين جملات خشم توي بدنم رو بيشتر كردنو باعث شدن قدم هاي بلند تري بردارمو قبل از اين كه كلمه اي از دهن دوست دختر احمقم بيرون بياد جلوشون ظاهر بشمو بگم
"نميتونستي به عنوان يه دوست بهش نگاه كني و براش يه انگشتر لعنتي خريدي و وقتي فهميدي قراره مثل يه آشغال از زندگيش بيرون بندازتت مست كردي و عين وحشي ها سعي داشتي بهش آسيب افتضاحي بزني! حالا هم اينجايي و مظلوم نمايي ميكني؟"
زوئي با ديدن من از جاش پريدو من اول توي چشم هاي اون كه پر از استرس شده بودنو بعد توي چشم هاي نامزد قبليش نگاه كردم!!
YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed