Part Fourty-Two

607 44 2
                                        

توقع داشتم با گذاشتن پام بيرون از هواپيما و تنفس هوا و خوردن نسيم به صورتم حالم خيلي بهتر از اينا بشه! اما هيچكدوم از اينا ذره اي تأثير نداشت،بلكه پياده شدنه استفاني و هري دست در دست باعث سر گيجه ام هم شد!! من نبايد انقدر عكس العمل نشون بدم
نبايد بذارم افكار و بدنم تضعيف بشن اما انگار كنترلي روش ندارمو فشار رو سينم قراره همين طور بيشتر و بيشتر بشه!
هري حتي به خودش زحمت نداد توي راه ازم معذرت خواهي كنه
نه توي ماشين وقتي به سمت هواپيما ميرفتيمو نه مدتي كه نشسته بوديم تا به اينجا برسيم!! من چند باري سنگيني نگاهش رو روي خودم حس كردم،ميدونستم حواسش روي منه اما مطمئنن داشته تو سر خودش راجع به اين كه چرا شونم به شونه ي ساموئل چسبيده داستان ميساخته! مطمئنن داشته فكر ميكرده من ميخوام مثل 'هرزه ها' شونه ي لختمو به ساموئل بكشم و بعد از تمام اين افكارش سمت استفاني برگشته و به اون خنديده
چيزي هست كه من توش شانس داشته باشم؟

"نظرتون راجع به خونه چيه؟"
ساموئل به خونه ي رو به رومون اشاره كردو من فهميدم مدته زياديه كه اينجام اما متوجه خونه ي به اين بزرگي نشدم!
اون خونه يه طبقه و با اين كه به ساحل نزديك بود،باز هم يه استخر داشت! چراغ هاي زرد و نارنجي بيرون خونه به خاطره رو به غروب رفتن هوا روشن بودنو يه فضاي رمانتيك ايجاد ميكردن! در هاي ورودي كه شيشه اي بودن باعث ميشدن داخل خونه مشخص باشه و اتاق بازي و جايي كه بار توش قرار داشت ديده بشه.توي اون فضاي باز جلوي خونه چند تا تخت كنار استخر قرار داده شده بودو يه سري مبل كرم سفيد كه تاج خيلي كوتاهي داشتن و جلوشون يه ميز كوچك بود به ديوار بيروني خونه چسبيده بودن

"اينجا خيلي قشنگه"
سمت درختچه هاي كنار استخر رفتم تا گل هاي ريز روشون رو بهتر ببينم!! چه صورتي

"خوش حالم كه دوستش داري"
ساموئل بهم لبخند زدو بعد گفت
"اينجا چهار تا اتاق داره!! كه يكيش اضافه ميمونه"

"چرا؟"
سريع سرم رو بلند و به نامزدم نگاه كردم!!

"استفاني و هري باهم ميمونن! تو هم كناره من ميموني و فقط نايله كه تكه.فكر كنم بايد براش يه همراه پيدا ميكرديم"
به هري و استفاني كه هنوز دست هاي همديگر رو گرفته بودن نگاه كردم! تو صورت هري هيچ حس خاصي نبودو استفاني به سنگ هاي روي زمين نگاه و با پاش باهاشون بازي ميكرد

"من درباره ي بقيه نميدونم اما...خودم اگه تو يه اتاق جدا باشم راحت ترم"
آره مطمئنن استفاني و دوست پسرم بدشون نمياد كه شب هارو كناره هم يه جا بگذرونن! من كيم كه بخوام براشون تصميم بگيرم؟

"زوئي.."
چهره ي ساموئل ناراحت شدو خواست حرفش رو ادامه بده كه نايل پريد وسط و گفت
"حالا ميشه بريم داخل؟"

"باشه"
خدمتكاري كه كنار در ايستاده بود چمدون هاي من و ساموئل رو به داخل برد در حالي كه هري علاوه بر حمل كردم چمدون هاي خودش و استفاني،كيف استف رو هم ازش گرفتو روي شونه اش گذاشت! چه جنتلمن! خواهرم واقعا خوش بخته كه همچين دوست پسري داره! هر چند بازم دارم به اين فكر ميكنم كه خب مگه فلجه كه نميتونه كيفش رو خودش بياره؟
قبل از اين كه ذهنم وحشي و داغون تر از اين بشه وارده خونه شدمو با ديدن سالن نشيمن،آشپزخونه و غذا خوري ابروهام رو بالا دادم
اونجا واقعا زيبا بود! مخصوصا منظره اي كه از پنجره ي غذا خوري مشخص ديده ميشد.يه آبشار
و اين باعث شد مطمئن شم سليقه ي ساموئل حرف نداره هر چند اين باعث بلند تر شدن ليست چيزهاي مورده علاقم نميشه

"اينجا حرف نداره"
هري كنارم جلوي اون پنجره ايستادو گفت
"نامزدت خوب سليقه اي دارها"
و سرش رو برگردوندو تو چشم هام نگاه كرد
ميتونستم بفهمم تو صورتم جز بي حسي هيچي مشخص نيست! اين رو از چشم هاي گيج هري متوجه شدم،چون معلوم شد كه نميدونه بايد چه طور وقتي توي اين حالتمو چيزي رو از صورتم نميخونه رفتار كنه! و من تنها كاري كه كردم گرفتن نگاهم ازش و رفتن سمت ديگه ي خونه بود
واقعا به خودش حق ميده؟شايد حق ميده كه اين طوري به اتفاقي كه افتاده پشت ميكنه و طوري نشون ميده انگار اتفاقي نيفتاده
اما من اين كارو نميكنم! من نميتونم بهش حق بدم،نميتونم جمله ي افتضاحي كه بهم گفتو فراموش كنمو دوباره باهاش مثل قبل باشمو همش به خودم استرس بدمو نگران اين باشم كه كدوم رفتارم ممكن باعث اذيتش بشه
دسته ي چمدونم رو بيرون كشيدم،به سام نگاه كردمو گفتم
"من توي كدوم اتاق بمونم؟"

"هركدوم كه دوست داري عزيزم"
سام كناره نايل ايستاده بودو انگار داشتن درباره ي كار حرف ميزدن پس بيشتر از اين مزاحم نشدم،چمدونم رو دنبال خودم كشيدمو بدون اين كه به هري نگاه كنم سمت يكي از اتاق ها رفتم

لباس هايي كه نياز به چوب لباسي داشتن رو آويزون كردمو بقيه رو توي كشوي زير تختم گذاشتم! و بعد سرهمي كوتاه و دكلته ي سفيدم كه جيب داشت رو انتخاب كردمو با سندل هاي بژ رنگم پوشيدمو لبه ي تخت نشستم
چرا اين مسافرت شروع نشده باعث افسردگيم شده؟چرا بايد حس كنم استفاني كه خواهرمه داره زيادي بهم صدمه ميزنه و چرا بايد نسبت به نايل احساس گناه داشته باشم؟و چرا هري بايد اونقدر باهام بد برخورد كنه كه هنوز به درست شنيدن يا نشنيدنه اون كلمات شك داشته باشم؟

"زوئي! ميخوايم شامپاين باز كنيم زود باش بيا"
استف به دره اتاقم زدو گفت
اره بيايد شامپاين باز كنيمو بدبختي هاي من رو جشن بگيريم

"باشه الان ميام"
با كشي كه به مچ دستم انداخته بودم موهام رو بالاي سرم به شكل گوجه اي جمع كردمو از اتاق بيرون و سمت بار رفتم!! جايي كه هر كدوم از بچه ها يه ليوان دستشون بودو انگار منتظره من ايستاده بودن پس به آرومي گفتم
"ببخشيد"
و ليواني كه مونده بود رو برداشتم

"اشكالي نداره عزيزم!"
ساموئل دستش رو دوره كمرم گذاشت،من رو به خودش نزديك كردو موهام رو بوسيد بعد ليوانش رو بالا اورد،ادامه دادو گفت
"به سلامتي اين خانوم زيبا و عروسي كه به زودي مال خودم ميشه"
يه لبخند مصنوعي زدمو ليوانم رو مثل بقيه بالا بردمو بعد لبه اش رو روي دهنم گذاشتمو كمي ازش خوردم!

"چه تيشرت قشنگي! منم بايد يكي بخرم"
ساموئل به هري اشاره كردو من متوجه شدم اون لباسش رو عوض كرده و يه تيشرت زرد پوشيده كه روش يه جيب كوچك داره و زيرش كلمه ي camel نوشته شده

"اوه مرسي مرد! استفاني اين رو برام خريده"
هري با آوردن اسم خواهرم لبخند زدو بهش نگاه كرد

"ميخوايد براتون گيتار بزنم؟"
نايل خودش رو از اون جمع كوچك كه مطمئنن توش احساس خفگي ميكرد نجات دادو سمت ديگه اي رفت،در حالي كه من با بغضي كه توي گلوم ايجاد شده بود اونجا ايستاده بودمو مثل بچه ها به اين فكر ميكردم كه هري پيرهني كه من براش خريده بودم رو دراورد تا تيشرتي كه استفاني براش خريده رو بپوشه
كمي از ساموئل دور شدمو سرم رو پايين انداختم و بعد به سرعت گوشيم رو از توي جيبم بيرون كشيدمو بدون اين كه به كسي نگاه كنم گفتم
"ميخوام چند تا عكس از بيرون خونه بگيرم! زود برميگردم"
و از خونه بيرون رفتم!

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora