"من هميشه از تو خوشم ميومد اما نميدونستم چه طور ميتونيم باهم ارتباط برقرار كنيم"
من به رِيلين گفتمو كتابم رو توي كيفم گذاشتم
دوستي كه قبل از رفتن به اون مسافرت باهاش آشنا شدم
"راستش منم از تو خوشم ميومد! يعني تو زوئي وودزي ميدوني"
اون دقيقا چيزي رو گفت كه من ازش متنفرم! من از اين كه مردم به خاطره اسم و فاميلم من رو دوست داشته باشم متنفرم اما چي ميتونم بگم؟هيچي! پس فقط يه ليخند ريز زدمو كوله لم رو روي شونه ام گذاشتمو با ريلين شروع به راه رفتن كردم
"شايد خوب باشه الان كه برگشتي بعضي وقت ها باهم بيرون بريم هوم؟"
دستي بين موهاي بلوندش كشيد اما باعث نشد چتري هاش روي پيشونيش نباشن! تو چشم هاي توسيش نگاه كردمو گفتم
"باشه چرا كه نه؟"
لبخند زدمو به اين فكر كردم كه ريلين چقدر جذابه! اونم از خانواده ي پولداريه اما مثل بقيه ي بچه ها مغرور نيست و باعث نميشه بخوام بالا بيارمو از وقتي ديدمش تنها يه جمله اش كاري كرده احساس ناراحتي كنمو مطمئنن ازش منظوري نداشته
"عاليه! بعد هم ميتونيم دوست پسرهامون رو بياريم،خدارو چه ديدي شايد تا اون موقع ديگه سينگل نبودمو تونستم مخ يكي رو بزنم"
به آرومي خنديد! من تا وقتي اوضاع خانوادگيم درست نشه هيچوقت نميتونم با هيچ كس قراره اين مدلي و چهار نفره بذارم! منو هري حتي به يه قراره دو نفره نرفتيم
"خب تو كسي رو در نظر داري؟"
با كنجكاوي پرسيدمو ريلين سرش رو تكون دادو گفت
"اون پسره تو كلاس جغرافي چه طوره؟اسمش چي بود؟اهان هري استايلز"
تا اسم هري رو به زبون اورد سر جام ميخكوب شدمو از حركت ايستادم! اون چه طور جرأت ميكنه جلوي من كه دوست دختره هريم اين رو بگه؟اون ميگه ميخواد سعي كنه روي هريه من يه حركتي بزنه! مشكل اين آدم ها چيه؟
يه لحظه فكر كردم ميتونم تك تك موهاي ريلين رو بكنم اما بعد متوجه شدم هيچ كس درباره ي منو هري نميدونه پس تصميم گرفتم طوره ديگه اي جواب چهره ي متعجب ريلين رو بدم
"اما اون اصلا به تو نميخوره! اون انگار...نميدونم اما به نظرم تو خيلي سر تر از اوني و لياقتت بيشتر از اين حرف هاس"
سعي كردم مِن مِن نكنمو تا حدي موفق شدم
"بيخيال زوئي يه فكري به حالش ميكنيم"
ريلين با خنده منو سمت در خروجي كشيدو من حس كردم ميتونم از اين كه قرار نيست باهاش مخالفت كنم سرم رو به همين در شيشه اي بكوبم!
حالا به جز پدر مادرم،رابطم با استفاني و نايل،ساموئل و وضعيت رابطم با هري نگران ريلين و لاس زدنش با هري باشم؟خدايا ميشه همه ي اين ها به زودي تموم شه؟يا ميشه حداقل قدرت فكر كردن رو ازم بگيري؟
وقتي با وارد شدن به محوطه و خداحافظي كردن با ريلين به اين كه ممكن ساموئل اينجا باشه تا مشكلاتمون رو حل كنيم فكر كردم فهميدم كه نوچ،خدا هيچوقت همچين كاري باهام نميكنه
.
.
سمت اتاقم رفتمو خواستم لباس هايي كه براي دانشگاه پوشيده بودم رو عوض كنمو گوشيم رو بردارم تا به هري تكست بدم اما با شنيدن صداي جولي بيخيالش شدم
ESTÁS LEYENDO
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed
