داستان از نگاه هري
با برخورد دست زوئي با صورتم سر جام خشكم زدو تنها كاري كه توي اون لحظه قادر به انجامش بودم ديدن دوست دخترم بود كه وسايلش رو برداشتو از خونه اي كه خودم واردش كردم بيرون رفت! اصلا چه اتفاقي افتاد؟اين دعوا كي شروع شدو ما چه چيزهاي افتضاحي گفتيم؟من چه كارهاي افتضاح تري كردمو چرا بايد بذارم زوئي از پيشم بره؟شايد چون از اولش هم نبايد به اين خونه ميومد،شايد چون از اولش هم يه چيزه اشتباه بود! لعنتي دو راهي هاي توي مغزم دوباره بهم هجوم اوردن و اجازه نميدن درست فكر كنم! فقط جواب يه سوال رو ميدونم،چرا اين طوري شد؟چون دوست دخترم زوئيه! ولي چرا بايد يا نبايد به دنبالش برم؟چون اينجا موندنش از اول هم اشتباه بود يا چون دوستش دارم
"فاك"
داد زدمو قدم هاي بلندي سمت در خونه برداشتم و صداي مادرم رو شنيدم كه گفت
"هري تمومش كن""دخالت نكن مامان"
و استفاني كه با اخم كنارش ايستاده بود خواست حرفي بزنه اما قبلش من كسي بودم كه دهنش رو باز كردو گفت
"حتي تو هم دخالت نكن"
و بعد اونقدرسريع راه رفتم كه تونستم به زوئي برسمو با كشيدن بند ساكش اون رو سمت خودم برگردونم! برام مهم نيست كه تو خيابونم و خيلي ها ممكن صدام رو بشنون،الان اصلا وقتي نيست كه بخوام خودم رو كنترل كنم،فقط داد زدمو گفتم
"تو عادت داري سر ميز ناهارو شام دعوا راه بندازي نه؟"
بر خلاف تصوراتم كه فكر ميكردم الان چشم هاي زوئي پر از اشك و ناراحتي هستن اونا پر از اشك و ناراحتي و عصبانيت بودن! بخش بزرگي از چشم هاش عصبانيت بودن كه اونم دهنش رو باز كردو داد زدو گفت
"از جون من چي ميخواي هان؟مگه نگفتي آينده اي با هم نداريم؟مگه نميگي فقط بلدم پست بزنمو به عقب هولت بدم؟هان؟"
مثل دفعه ي قبل دست هاش رو محكم به سينه ام زدو سعي كرد كاري كنه ازش فاصله بگيرم اما موچ هاي كوچكش ضعيف تر از اين حرف هان كه بتونن من رو ذره اي تكون بدن هر چند اين باخت باعث نشد از داد زدن و سوال هاي چرت و پرتش دست بكشه"مگه نميگي لياقت يه رابطه ي بي نقص رو داري؟مگه نميگي خسته شدي؟مگه نميگي هيچ چيزه درست و حسابي بينمون نيست؟مگه نميگي اينجا بودنم اشتباه و مگه نميگي عاشقم نيستي هري؟"
با اوردن اسمم اشك هاي هميشگيش روي گونه هاي سرخش ريختنو بعد خودش بود كه يه قدم به عقب برداشتو ازم فاصله گرفت! چرا مني كه از همين فاصله ي كوچك دارم احساس درد ميكنم،چرا مني كه الان بهم پخ بگي زير گريه ميزنم،چرا مني كه از احساساتم با خبرم جلوي رفتنش رو نميگيرمو فقط اومدم بيرون دارم باهاش بحث ميكنم؟"حتي روز تولدم هم يه آدم بي معرفت بودي! هري نبودي"
صداي ناراحت و شكسته شده اش بهم برخورد كردو بهم فهموند كه هيچ راهي نيست كه بتونم بغض توي گلوم رو قورت بدم.هري نبودم پس كي بودم؟
بند ساكش كه پايين افتاده بود رو دوباره روي شونه اش انداختو خواست راه بيفته كه قبلش شروع به حرف زدن كردمو گفتم
"اگه هري نبودم پس كي بودم؟هري بود كه با اين كه توي بدترين شرايط بوديم برات گل خريد،هري بود كه با اين كه توي بدترين شرايط بوديم با كيك به خونه اومد اما از شانس گندش يه موضوعي برنامه اش رو داغون كرد! هري منم زوئي"
اين بار اشك هاي من بودن كه روي صورتم جاري شدن اما من سريع با پشت دستم پاكشون كردم!"ميخواي بهم بگي تمام اين روزهارو بهم بي محلي نكردي؟ميخواي بگي تلاش كردي روز تولدم رو درست جشن بگيريم؟ميخواي بگي با يه دختره ديگه...ميدوني چيه؟ولش كن! اين بحث ديگه كار ساز نيست"
و اين بار واقعا برگشتو شروع به راه رفتن كرد"زوئي.."
صدام ضعيف تر از هميشه از گلوم بيرون اومد طوري كه حتي نميدونم اون تونست چيزي بشنوه يا نه! اما من ميخوام فكر كنم كه نشنيد چون به راهش ادامه دادو منو اون جا تنها گذاشت
فقط تونستم اونجا بايستم و محو شدنش رو تماشا كنم! ببينم كه چه طور از زندگيم بيرون رفتو منو ترك كرد.چه طور تونستم از دستش بدم؟يعني از دستش دادم؟نميدونم اما اصلا چه طور تونستم سرش داد بزنم وقتي به قول خودش هري نبودمو همه چيز تقصيره خودم بود؟شايدم نبود؟اما من هري بودم،نبودم؟
"هري نبودي"
"هري نبودي"
"هري نبودي"
جمله ي لعنتيش بارها و بارها توي سرم تكرار ميشدو هر بار حسي دردناك تر از قبلي بهم ميداد،حسي كه باعث ميشد فكر كنم قراره الان سينه ام شكافته بشه و خونريزي قلب بيچاره ام كه اسيره اون دختر شده رو ببينم! حسي كه باعث ميشد فكر كنم الان روي زمين ميفتمو با اين كه ميخوام داد بزنم اما صدام در نمياد! باعث ميشد فكر كنم توهم زدم.حسي كه شباهتش مثل خواب ترسناكي بود كه توش استرس افتضاحي داري و ميدوني بايد بدوي و از دست شياطين فرار كني اما پاهات به يه جا قفل شدن و هر چقدر تلاش ميكني هيچ اتفاق خاصي نميفته! من همين الان كابوس رو توي زندگي واقعيم ديدم؟دعوا با دوست دخترم و ترك شدنم توسط اون يه كابوس بود! اون رفتو حالا فقط منم كه اينجا ايستادم با گوش هايي كه ديگه نميشنون و چشم هايي كه قراره منتظر چشم هاي اون بمونن!
مادرم رو رو به روي خودم ديدم،تكون خوردن لب هاش رو ديدم اما نميدونستم چي ميگه! نميشنيدم فقط وارده خونه شدم،به اتاقم رفتمو بعد از قفل كردن درو باز كردن پنجره يه نخ از هيگز رو بين لب هام گذاشتم
من توي شوك هستم يا واقعا چيزي نميفهمم؟فكر كنم توي شوكم
چون من هيچوقت تاحالا همچين چيزي رو تصور نكرده بودم،اين كه زوئي بعد از گذشتن از اون همه سختي و دردسر،گريه و گريه به همين راحتي از زندگيم بيرون بره! من هيچ آينده اي رو باهاش برنامه ريزي نكرده بودم چون خب اون زوئي وودزه اما هيچوقتم فكر نميكردم ممكن به اين زودي تركم كنه! راستش توقع نداشتم كه تركم كنه اما..
سرم رو روي بالش كوبيدمو ميخواستم ذهن لعنتيم رو مرتب كنم! اما هيچي،هيچ اتفاقي نيفتادو باز هم همون چيزهاي قبلي سر جاي اشتباهشون نشستن.اين كه يعني واقعا تموم شد يا فردا آشتي ميكنيم؟زوئي تا فردا بيخيالم ميشه؟نه،نه اون همچين دختريه و نه من همچين پسري كه به راحتي بتونيم همديگر رو از ذهنمون پاك كنيم
پس چي ميشه؟چه اتفاقي برامون افتادو چه اتفاقي قراره برامون بيفته؟......................
به نظرتون چه اتفاقي براي رابطشون ميفته؟🙈🌸
![](https://img.wattpad.com/cover/158290777-288-k196772.jpg)
STAI LEGGENDO
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed