خواستم كمي تكون بخورمو روي شكمم برگردم اما وقتي نتونستمو يه سنگيني رو روي خودم حس كردم يادم اومد كه من توي تخت هري،تو بغل هريمو اين دست اونه كه دورمه! و اين چيزيه كه من تمام اين چند روز ميخواستم،كه دوباره كنارش بخوابمو صبح بين بازوهاش بيدار بشم!
به آرومي چرخيدمو چشم هام رو باز كردم تا چهره ي زيباش رو ببينم.در حالي كه هنوز خواب و بين لباش كمي باز مونده بود پتو تا روي كمرش كشيده شده و موهاش روي پيشونيش ريخته بود! دستم رو بالا بردمو بازوش رو ناز كردمو وقتي بهش نزديك تر شدمو بدنم رو بهش چسبوندم فهميدم بدنش كمي سرده پس پتو رو بيشتر بالا اوردمو اون رو روي شونه هاش گذاشتم!
چقدر خوش حالم كه امروز هردو اينجاييم و همديگر رو ترك نكرديم.اون مطمئنن ميخواست كل امروز رو دنبال كار بگرده و از فردا به دانشگاه بره اما من نگهش داشتمو خيالش رو راحت كردم
صورتم رو توي گردنش فرو كردمو خيلي آروم روي پوست نرمش بوسه اي زدم! اين كاره مورده علاقه ي منه،كه ببوسمش و دوستش داشته باشم"صبح بخير"
صداي خوابالودش باعث شد لبخند بزنمو سرم رو به عقب ببرم تا به صورت بي نقصش نگاه كنم!"صبح بخير"
با اين كه بيدار شده و توقع داشتم حداقل يكم براي كش و غوس اومدن ازم فاصله بگيره اما اون به جاش من رو محكم به خودش فشار دادو توي بغلش فرو كردو باعث شد بخندم"چه طور خوابيدي؟"
"خيلي خوب"
دستم رو روي كمر لختش كشيدمو پام رو دور پاش حلقه كردم"بهم يه بوس بده"
سرش رو عقب بردو بهم اجازه داد لب هاي صورتي و چشم هاي پف كرده اش رو ببينم! اون در هر شرايطي بامزه ترينه،حتي وقتي از خواب بيدار ميشه
لبام رو غنچه كردمو بوسه ي سريعي رو لباش زدمو بعد لبخندي روي صورت هردومون نمايان شد"فقط من گرسنمه؟"
اما بهم مهلت جواب ندادو گفت
"تو هم بايد يه صبحونه ي مفصل بخوري! اميدوارم مامانم بيدار شده و يه چيزي درست كرده باشه""اصلا ساعت چنده؟"
با اين سوال من مجبور شد دستش رو از دورم برداره و سمت گوشيش ببره كه بعد از روشن كردن صفحه اش گفت
"ساعت يازده"
چشم هاش كمي گرد شده بودن!"چرا انقدر تعجب كردي؟تو هم اين چند وقت درست نخوابيدي"
روي شكمم برگشتمو آرنج هام رو روي تخت گذاشتمو طوي دراز كشيدم كه سرم بالا بودو ميتونستم به هري نگاه كنم"چون من معمولا روزهاي تعطيل هم ساعت هشت از روي تخت پا ميشمو يكم ورزش ميكنم اما اين بار حق با توئه"
دست هاش رو روي صورتش كشيدو با خنده گفت
"ببين با برنامه ي زندگيم چيكار كردي""حداقل ميتوني تا هر چقدر كه بخواي دانشگاه رو بپيچوني"
"بعد از يه دختره بيست ساله به اسم زوئي بخوام كه بهم فرانسوي ياد بده؟"
هري به آرومي خنديد،من رو روي خودش كشيدو كاري كرد بدنم روي بدنش قرار بگيره و ادامه داد
"دوستت دارم"

VOCÊ ESTÁ LENDO
It's Zoey
Fanfic"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed