Part Fourty-Nine

606 50 5
                                    

بعد از كمك كردن به هري و شستن صورتش قرار شد اون بره و كناره استفاني بمونه و من سري به ساموئل بزنم تا از رو به راه بودنه همه چيز درباره ي اون مطمئن بشم!! مگه ميشه يه آدم اين همه سرو صدا و داد زدن هارو نشنوه؟اون مطمئنن بايد سرش به جايي خورده و مرده باشه! چند بار به در اتاقش زدمو گفتم
"سام؟"
ولي وقتي هيچ جوابي نگرفتم به آرومي درو باز كردمو داخل رفتم!! اون اتاق خيلي بزرگ بود،يه تخته دو نفره ي بزرگ و يه تلويزيون ديواري داشت! اون حتما ميخواسته ما مثل نامزدهاي عاشق شب ها باهم اينجا بمونيمو هيچوقت اين به ذهنش نرسيد كه زوئي همونيه كه 'هيچوقت آماده نيست'
زوئي حتي الان آماده نيست كه فكر كنه!! زوئي فقط ميخواد بخوابه و وقتي چشم هاشو باز ميكنه ببينه همه چيز يه خواب بوده
چه دراماتيك

سمت دري كه توي اتاق بود رفتمو با نزديك تر شدن بهش صداي دوش آب و موسيقي رو شنيدم! اون حتما شوخيش گرفته!؟چند دقيقه اس كه اون تو مونده و دوست نداره بيرون بياد؟اين آدم مشكلي داره يا داره با خودش يه كارايي ميكنه؟هرچند من بايد خوش حال باشم كه اون به دوش هاي طولاني و گوش دادن به موسيقي علاقه داره چون همين بود كه باعث شد چيزي از دعوا نفهمه!! پس بهتره مزاحمش زشمو هر چه سريع تر به اتاقم برگردم
با برداشتن اولين قدمم به سمت در صداي ريختن آب قطع شدو من ميدونستم اگه نجنبم اينجا گير ميفتم پس به سرعت سمت در رفتم، با احتياط اون رو بازو بسته كردمو تا پام رو بيرون گذاشتم تا اتاقم دويدم!!
لباس هام رو دراوردمو خودم رو روي تخت انداختم
روزه دوم از اين مسافرت مطمئنن بدترين روزش به حساب مياد

.....................................

دستي لاي موهاي بلند و قهوه ايم كه مثل هميشه حالت دار بود كشيدمو جلوش رو به يه سمت هدايت كردم!! تاپ بنفش و تنگم رو داخل دامن لنگيم كه زرد رنگ و گلدار بود فرو بردمو بند هاي كتونيم رو سفت كردمو كتابم رو برداشتم تا برمو توي هواي آزاد شروعش كنم! من بايد بعد از تمام اتفاقات افتضاح ديشب امروزم رو خوب شروع كنم،بايد با انرژي بهتري جلو برمو بذارم زمان بگذره! بايد اجازه بدم زمان بگذره و صبر كنم
كتابم روتوي دستم گرفتمو بعد از ريختن يه فنجون قهوه براي خودم رفتمو دور ميزي كه كناره استخر بود نشستم! كتابم رو باز كردمو سعي كردم كمي ذهنم رو از اتفاقات مضخرف توي زندگيم دور كنمو غرق داستان بشم!!

صفحه رو ورق زدمو خواستم چپتر پنج رو شروع كنم كه يه دست كتابم رو كشيدو اون رو سمت استخر كردو باعث شد توي آب بيفته! وقتي به بالا نگاه كردم استفاني رو ديدم
از عصبانيت دست هام رو مشت كرده بودم،ايستادمو گفتم
"مشكلت چيه؟"

"خيالت راحت شد؟الان احساس بهتري نسبت به زندگيت داري؟الان خوش حالي؟"
نفس نفس ميزد! حرف هاش من رو گيج كرده بودن اما كاري نكردن كه اخم روي صورتم از بين بره

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora