داستان از نگاه هري
با چشم هاي خيسش بهم زول زده بودو اين باعث شد من در حالي كه از زيبايي اون لبخندي روي صورتم داشتم بغض كنمو بهش نزديك بشم،اونقدر نزديك كه هردو ميتونستيم صداي تپش قلب همديگر رو بشنويم،صدايي كه از روي هيجان،دل تنگي و دوست داشتن بر مياد! از عشق و احساسات! هيچوقت فكرشو نميكردم روزي در برابر يه دختر انقدر ضعيف بشم كه به پاهام التماس كنم روي زمين بايستن و من رو روي زانوهام نندازن! يا شايد هم من بايد روي زانوهام بيفتمو ازش معذرت خواهي كنم،شايد اين گل هاي كافي نباشن و من بايد بشينمو تمام احساساتم رو توضيح بدم تا شايد زوئي دوباره من رو توي زندگيش راه بده،بذاره وارد بشمو بفهمه كه لياقت بغل هاش رو دارم! لياقت نوازش هاش،بوسه هاش و هر چيزي راجع به اون رو!
سرم رو بالا اوردمو با نگاه كردن توي چشم هاش شكستگي ها و خاطرات بدي كه توي زندگيش بوده رو ديدمو اين باعث شد به خودم لعنت بفرستم كه نميخواستمو قسمتي ازشون شدم! به خودم لعنت فرستادم كه 'هري' نبودم! اما الان كه هستم،الان هستمو بايد اينجا روي اين زمين جلوي پاهاش بشينمو ازش بخوام كه من رو ببخشه! اما همين كه قصد تكون خوردن داشتم زوئي لب هاش رو تكون دادو گفت
"اينا براي منن؟"
به گل ها نگاه كردو تمام سعيش در اين بود كه گوشه هاي لبش كه ميخواستن به پايين كشيده بشن،بالا نگه داره! و من بايد تو اين بهش كمك كنم،بايد ترسم از اين كه ممكن پس زده بشمو كنار بذارم! پس به آرومي يكي از دست هام رو بالا اوردم،گونه اش رو نوازش كردمو برخلاف تصوراتم زوئي چشم هاش رو بستو بعد از چند لحظه ي كوتاه با مهربوني بهم نگاه كرد و اين چيزي بود كه باعث لبخندم شد! اميدم تازه و زنده شدو بهم اجازه ي حرف زدن داد"اين گل هاي براي تو هستن چون تو لايق زيبايي ها هستي!"
بعد از اين كه موهاي قشنگش رو كمي كنار زدم دسته گل رو سمتش گرفتمو گفتم
"منو ميبخشي؟"
وقتي جوابي نشنيدمو اين حرفم فقط كاري كرد زوئي به اطراف نگاه و سكوت كنه ادامه دادمو گفتم
"حق با تو بود! من به يه هري ترسو و عوضي تبديل شده بودم كه عقلش رو از دست داده بود و ميخواست يه شبه همه چيز رو از دست بده! و اين كارو كرد ولي حالا...من اينجا ايستادمو.."
بغض توي گلوم باعث شد كلمات فرو كش كنن پس من سراغ فكر هاي اوليه ام رفتم! با هر دو زانوهام روي زمين نشستمو اين باعث شد زوئي از جاش بپره و با گيجي بگه
"هري"
و بعد بدون توجه به لباسش سريع مثل من رو به روم بشينه و دست هاش رو دو طرف بازوهام بذاره!"من نميخوام از دستت بدم! لطفا من رو ببخش چون هري رو گم كرده بودم اما الان اينجام و ميخوام تورو با خودم ببرم"
سعي كردم بغض توي گلوم رو قورت بدم اما ميدونستم همين الانش هم چشم هام پر از اشك شدن! از عكس العمل زوئي ميترسم،اگه اون باهام به خونه نياد من نابود ميشمو تلاش هام براي خريد اونجا به باد ميره،من توي اين يك ماهي كه ازش دور بودم به خودم سختي دادمو فشار زيادي روم بود

YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed