Part Seventy-Nine

591 46 3
                                        

دستم رو روي چشم هام كشيدم، نشستمو گفتم
"هري"
در حالي كه اون لبه ي تخت و پشت به من نشستو دستش رو بين موهاش كشيد! چرا بهم نگاه نميكنه؟بازم بايد بگم يعني انقدر به چشمش نفرت انگيز شدم؟من نميتونم همچين چيزي رو قبول كنمو اجازه بدم هرطور كه ميخواد فكر كنه و با ذهنيت منفي از تمام اتفاقات پيش بره! نميتونم بذارم به تنهايي دور خودش هاله اي از انرژي منفي بسازه،من بايد كنارش باشم

"هري همه چيز مرتبه؟"
به آرومي دستم رو روي شونه اش گذاشتم اما برخلاف انتظارم كه فكر ميكردم ممكن اصلا جوابم رو نده يا فقط بگه 'خوبم' اون دست هاش رو تكون دادو با خشم گفت
"الان نه زوئي"
من ميدونستم اگه طوري كه فكر ميكردم عكس العمل نشون بده بايد چيكار كنم! ميدونستم كه اگه فقط سرش رو تكون بده ميرم جلو،صورتش رو ميگيرمو مبوسمش،بغلش ميكنم اما همچين اتفاقي نيفتاد
اين باعث شد سريع دستم رو عقب بكشمو شوكه بشم! مگه من چيكار كردم؟لعنت به اين ذهن كه همه چيز توش ميمونه و گاهي اونقدر جملات به زبون اورده نميشه كه كاري ميكنه قضيه بدتر پيش بره پس به جاي اين كه ساكت بمونم دهنمو باز كردمو گفتم
"چي الان نه؟چي شده؟حالت خوبه؟"

"خوبم بخواب"
از روي تخت بلند شدو تيشرتش رو دراوردو به يه گوشه پرت كرد

"من اصلا متوجه رفتارت نميشم! تو تغيير كردي،باهام حرف بزنو بگو چي تو ذهنته،مامانت چرا انقدر عصباني بود؟"
همچنان ساكت موندو من با تن صداي بلند تري گفتم
"هري باهام حرف بزن"
با گفتن اين جمله هري با عصبانيت سمتم برگشتو با اخمي كه روي صورتش نقش بسته بود شروع به حرف زدن كردو گفت
"واقعا حرفي نيست كه بخوام بزنم،هيچي تو ذهنم نيست! خودت اينو نميبيني؟"
سمت در رفتو من بلند شدمو خواستم برم سمتش تا جلوش رو بگيرم اما اون با اخم و كنار بردن دستش گارد گرفتو گفت
"زوئي بيخيال شو! من اصلا دلم نميخواد درباره ي چيزي حرف بزنم"

"چي شده هري؟تو برام اينجا گل ميذاري بعد طوري رفتار ميكني كه انگار من وجود ندارمو بغلم نميكني.امروز تولدم بودو تو اصلا..."
وقتي سرش رو برگردوندو چشم هاش رو ازم گرفت حرفم رو قطع كردم! ديگه فايده اي نداشت با اين كه ميدونستم ناراحتي توي صدام و چشم هام مشخصه و ميدونستم اون اينو ميبينه و ميفهمه! نفس عميقي كشيدو در رو باز كردو گفت
"ميخوام برم دوش بگيرم"
اما قبل از اين كه اتاق رو ترك كنه گوشيش رو روي ميز قرار داد و من رو مثل چند شب پيش توي اتاق تنها گذاشت. براي چند ثانيه سر جام ايستادمو به اين فكر كردم كه چرا تلاش هام براي ارتباط با هري جواب نميده؟چرا حالا كه ميتونيم موضوع رو حل كنيم اون داره پسم ميزنه؟چرا ديگه اون پسري كه با بازيگوشي باهام شوخي ميكرد رو نميبينم!؟من اين بلا رو سرش اوردم؟اره من هري رو وارده بازي پيچيده ي زندگيم كردمو باعث شدم مشغل ذهنيش از اون دفترچه ي هميشگيش فراتر بره و اذيت بشه.من باعث تمام اتفاقات منفي توي زندگي هري هستم،من حتي باعث اتفاق منفي توي زندگي خواهرم و نايل هستم! من چرا دارم به زندگي كردن ادامه ميدم؟
صداي دينگ دينگ پشت سر هم گوشي هري منو از تو فكر بيرون اوردو كاري كرد كمي از سر جام بپرم،چرا اين موقع شب براش انقدر تكست ميادو بعد حتي حاضر نيست درست و كامل جواب مال من رو بده؟چون من اون آدم مضخرف توي زندگيشم كه فقط بلده بهش ضربه بزنه
به سمت تخت رفتم كه باز صداي دينگ رو شنيدمو تصميم گرفتم گوشيش رو سايلنت كنم پس فقط دكمه ي كوچك كناري رو به سمت عقب فشار دادمو خواستم برمو ولو بشم كه چيزي توجهم رو به خودش جلب كرد!

It's ZoeyWhere stories live. Discover now