"عمو والتر"
با تعجب جواب دادمو دستم رو روي صورتم كشيدم"زوئي تو كجايي؟من دارم ميام دنبالت"
صداي باز و بسته شدن در ماشين و بعد هم روشن شدنش رو شنيدم"من تو يكي از كوچه هاي پايين تر از خونمون! شما چرا..."
عموم حرفم رو قطع كردو گفت
"جايي بايست كه بتونم به راحتي پيدات كنم عزيزم"
چمدون و ساكم رو براشتمو سر كوچه رفتم! حتما جريان رو فهميده كه الان كاملا نگهاني بهم تلفن كرده و ميخواد بياد دنبالم اما چه جوري؟من خودم هيچ حضوره ذهني نداشتمو تنها كسي كه به فكرم ميرسيد هري بود كه اونم هنوز كه هنوزه جواب زنگ ها و پيغام هام رو نداده!
با ديدن ماشين عموم سريع كيف هام رو پشت گذاشتمو خودم هم سوار شدم.خيلي عجيبه كه چه طور سر پا موندمو ميتونم خودم رو تكون بدمو اينور اونور برم.شايد هركي جاي من بود فقط بيخيال همه چي ميشد،از اينجا ميرفتو براي خودش زندگي ميكرد"حالت خوبه؟"
عمو والتر با نگراني به صورته سرخم نگاه كرد! چشم هاش ناراحت بودنو با نا اميدي گفت
"مادرت بهم زنگ زدو همه چيز رو گفت اون...""الان نگرانم شده و گريه ميكنه؟نه عمو الان ديگه ديره! اون فقط نگرانه چون از جلوي چشم هاش دور شدم،مطمئنم اگه اون عوضي به جاي بيرون كردنم از خونه توي اتاقم حبسم ميكرد مادرم هيچوقت هيچ تلاشي براي كمك بهم انجام نميداد"
سعي كردم به بغض توي گلوم بي توجهي كنم هرچند كمي صدام بابتش ميلرزيد"زوئي اين حرف رو نزن! اون خيلي ناراحت بود،كلي با من صحبت و درد دل كردو.."
دوباره وسط حرفش پريدمو گفتم
"متأسفم كه باز اين كاره زشت رو انجام دادم اما ميشه راجع بهش حرف نزنيم؟حداقل الان نه"
من هيچ جوني براي بحث درباره ي اتفاقات اخير ندارم! تنها چيزي كه ميخوام يه تخت نرمو هدفونمه كه بتونم تا وقتي كه هري پيدا بشه به آهنگ هاي مورده علاقم گوش بدم و فكر كنم عموم اين رو فهميد چون با اخم ريزي كه داشت سرش رو تكون دادو به سمت خونش راه افتاد!
وقتي كه وارد شديم من فهميدم كه چقدر دلم ميخواست نوجوونيم رو هم مثل دوران كودكيم توي اين خونه بگذرونم،نه جايي كه احساس خفگي ميكنم،نه جايي كه با آدم هاش راحت نيستمو نه جايي كه درو ديوارش من رو عذاب ميدن"چيزي لازم نداري؟"
عموم سمتم اومدو منو توي آغوشش گرفتو ادامه داد
"به جز يه بغل"
هميشه برام جالب و عجيب بوده كه چه طور عموم ميتونه منو خيلي بهتر از پدر يا مادرم بفهمه! اون هميشه همه چيزهاي مورده علاقم رو ميدونسته،هميشه باهام حرف ميزده،هميشه پشتم بوده و حمايتم ميكرده،درست بر عكس والدينم كه هرچند از وجودشون هستم منو به خاطره دراوردن پول بيشتر به غريبه ها ميفروشن"ميشه از حال ساموئل با خبر شي و بعد بهم بگي وضعيتش چه طوره؟اون كاره افتضاحي كرده اما من بايد ازش خبر بگيرم! و فكر نميكنم خوب باشه كه خودم بهش زنگ بزنم"
من فقط ميخوام بدونم موقعيتش چه طوره و چه بلايي سرش اومده و در واقع حتي انرژي اين كه باهاش صحبت كنمو ندارم"حتما اين كارو ميكنم"
بوسه اي روي موهام زدو گفت
"ميتوني تو همون اتاق هميشگيت بموني و كمي استراحت كني""ممنون"
بعد از برداشتن وسايلم به اون اتاق رفتمو در حالي كه گوشيم توي دستم بود روي تخت نشستم!! قفلش رو باز كردمو بعد از چك كردن ليست تماس ها و تكست هام فهميدم هنوز هم از هري هيچ خبري نيست.
هري كجاست؟اون ميدونه كه من اين چند روز ممكن توي موقعيت بدي باشمو ميدونه هر لحظه ممكن بود اين اتفاق بد بيفته اما باز هم انگار هيچ اهميتي نميده و تلاشي براي تماس گرفتن با من نميكنه!
شايد اون ترجيح داده بيشتر وقت با ارزشش رو صرف كارهاي مهم توي زندگيش بكنه تا اين كه اون رو سر دغدغه و مشكلات دختري كه باهاش توي رابطه اس هدر بده!
دوباره بغض توي گلوم رو حس كردم اما ميدونم بي محلي كار سازه پس قبل از اين كه افكارم وحشي تر بشن سرم رو روي بالشت گذاشتمو از پنجره اي كه حداقل دو متر از تخت فاصله داشت به آسمون خيره شدمداستان از نگاه هري
"فاك!"
دست خالي از فروشگاه اسباب بازي خارج شدمو از اين كه نتونستم شغل رو بگيرم با تمام حرصم سنگ ريزي كه جلوي پام افتاده بود رو شوت كردم! چرا اون لعنتي توقع داره مني كه دانشجو هستم هر روز هفته از ساعت يك تا هشت شب اينجا باشم؟اين آدم ها اصلا درك و فهم دارن؟معلومه كه نه،تنها چيزي كه اهميت داره خواسته ي خودشونه! اونا هيچوقت به كمك كردن به بقيه فكر نميكنن،مطمئنن با خودشون نميگن اين دانشجو به كار نياز داره فقط ميدونن كه بايد آدمي رو استخدام كنن كه توي ساعت دلخواه اونا اونجا باشه!
سمت خيابون رفتم،يه تاكسي گرفتمو سوار شدم تا سمت خونه برم! سرم رو به شيشه ي ماشين تكيه و بعد به راننده پيشنهاد دادم كه اگه منو دم در خونم پياده كنه پول بيشتري گيرش ميادو اون هم از خدا خواسته قبول كرد
مشكل من چيه؟نميتونم كار درست حسابي پيدا كنم اما باز همچين پيشنهادي به راننده ميدم؟لعنتي اونقدر اين چند وقت از مغزو اعصابم كار كشيدم كه ديگه قادر به درست فكر كردن نيستم! تمام اين مدت تنها چيزهايي كه به فكرشون بودم زوئي و ساموئل،زوئي و استفاني،استفاني و نايل،منو نايل،منو استفاني،زوئي و ويليام،ساموئل و ويليام،منو ويليام و شايد هزاران هزار رابطه و ماجراهاي ديگه بود! من اونقدر غرق شدم كه خانوادم،شغلم و درسم رو فراموش كردم.اونقدر غرق شدم كه كلاس هام رو از دست دادمو فكر كردم ميتونم مثل بچه پولدارها به سفر برمو نه بدون دردسر اما با دردسر هم خوش بگذرونم.كناره زوئي
اما حالا كجام؟توي تاكسي در حال از دست دادن پول و كاش فقط همين بود
من الان تو شرايطي هستم كه شغلي ندارمو حقوقي نميگيرم،به ليليانا و مادرم فشار مياد،بايد براي درس خوندنو رسيدن به بچه هاي ديگه و گرفتن نمره هاي بالا تلاش زيادي كنم و همچنين نگران زوئي و اتفاقات زندگي اون كه حالا ديگه به من هم مربوط ميشن باشم! لعنتي تمام اينا بهم سر درد ميدهدر ماشين رو باز كردمو بعد از دادن پول به داخل خونه رفتمو ميدونستم مادرم با ديدن چهره ام همه چيز رو ميفهمه! همون موقع كمي جلو اومدو گفت
"هري تو باز هم.."
"الان نه مامان! اصلا بهشون نيازي ندارم"
كمي به خاطره طرز رفتارم با كارينا احساس گناه كردم اما من الان و توي اين موقعيت كه افكارم بهم هجوم اوردن نيازي به نصيحت هاش درباره ي اين كه من زيادي نگران همه چيز و همه كس هستم ندارم! الان،من فقط ميخوام توي تخت برمو سرمو روي بالشت بذارم
پس بعد از دراوردن لباس هامو خاموش كردن گوشيم روي تخت دراز كشيدمو سعي كردم امشب زود بخوابم
![](https://img.wattpad.com/cover/158290777-288-k196772.jpg)
ESTÁS LEYENDO
It's Zoey
Fanfic"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed