تمام چيزي كه اون لحظه ميخواستم اين بود كه وقتي چشم هام رو با اون دستمال قرمز پوشونده صورتم رو قاب بگيره و لباش رو روي لب هام بذاره و من رو ببوسه! حتي فكر به افتادن اين اتفاق باعث ميشه حس زيبا و گرمي رو تو وجودم حس كنم،چه برسه به اين كه بخواد واقعا اتفاق بيفته
"حالا كه كنسرت تموم شده و من هيچ آبجويي نخوردم ميتونيم به خونه برگرديم"
نايل چشم غره رفت اما همين كه استفاني بازوش رو گرفت لبخند به صورتش برگشت و گفت
"باشه ديگه شكايت نميكنم"
و من دوباره به سمت هري برگشتم و به صورت بي نقصش نگاه كردم!"بريم"
با سر به سمت در اشاره كردمو چهارتايي با بقيه مردم كه ميخواستن از سالن خارج بشن راه افتاديم!! به خاطر شلوغي چندباري عقب افتادم اما بعد دست هري رو دور كمرم حس كردمو اون منو كمي به خودش نزديك تر كرد تا اين كه وارده محوطه شديم!! ليستي كه قراره از كارهاي بامزه اس تهيه كنم زيادي طولاني شده"مرسي كه منو دعوت كردي!"
با لبخند گفت و من سرم رو بلند كردم تا تو چشم هاش نگاه كنم كه ناگهان اون استرس،اون حس جديد و عجيبي كه هيچوقت تاحالا نداشتم اما نميخوام از دستش بدم برگشت"كي بهتر از تو؟"
"اوه حق با توئه! كي بهتر از من كه بتوني هم باندانا و هم كلاهش رو بدزدي عزيزم؟"
خنديديمو من دستمال دور گردنم محكم تر كردم
من چه جوري و كجا ميتونم حسم رو بهش اعتراف كنم؟اونم همين احساس رو داره؟اونم به همون اندازه كه من بهش فكر ميكنم بهم فكر ميكنه؟اونم فكر ميكنه من بامزم؟اونم رفتارام رو حفظ شده؟اونم رنگ چشم هام رو دوست داره؟اونم وقتي اسمش رو از دهن من ميشنوه حس خوبي بهش دست ميده؟اونم تاحالا كناره كسي انقدر خوشحال نبوده؟اونم فكر ميكنه صورت من بي نقصه؟اونم فكر ميكنه من آدم با ارزشيم؟اونم به بوسيدنه من علاقه داره؟اونم ميخواد منو خودش يه 'ما' بشيم؟
و من جواب اين سوال هام رو وقتي ميفهمم كه بتونم تماما بهش ابراز عشق كنم،طوري كه حتي ذره اي ازش باقي نمونه! همين امشب اما كجا؟سوار ماشين شديمو وقتي نايل راه افتاد من هنور درگير ذهنم و كلنجار رفتن با افكارم بودم! من بايد همه چيز رو براي هري توضيح بدم.همه چيز راجع به زندگيم،راجع به نامزديمو ساموئل،راجع به پدرمو راجع به نقشه هاي آيندش!! و همه اين شرايط باعث كم شدن احتمالات ميشن..
اما نبايد بذارم چيزي جلوم رو بگيره تا بعدا حسرتش رو بخورم! حسرته موقعيتي كه براي بيان احساساتم داشتم اما به بادش دادمدرحالي كه سرم رو به صندلي ماشين تكيه داده بودم،سعي ميكردم بغض تو گلوم رو قورت بدم و به هري نگاه ميكردم،اون هم سرش رو برگردوندو بهم خيره شد و چند ثانيه بعد حالت صورتش تغيير كردو به آرومي گفت
"زوئي حالت خوبه؟"
تنها همين جمله باعث شد چشم هام پر بشن و تلاشم هدر بره

YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed