Part Fourty

751 46 2
                                        

داستان از نگاه هري

"خب ديروز كه يهو تصميم گرفتي بري خونه ي ما دنبال زوئي چه طور گذشت؟"
روي صندلي خالي كنار زوئي نشستمو نميدونستم چه طور جواب استفاني رو بدم! نميدونستم چه طور جواب استفاني رو بدم چون ذهنم رفت سمت اين كه دوست دخترم امروز چقدر خوشگل شده! با پلك زدن مژه هاي بلندش تكون ميخوره،وقتي ميخنده لباش به بهترين شكلشون در ميان و من چهره ي مورده علاقه ام از زوئي رو ميبينم،لپ هاش مثل هميشه كمي سرخن و گونه هاش برق ميزنن! نه اين كه طوره ديگه اش رو دوست نداشته باشم،من هرچيزه كوچكي راجع به اونو زيبا ميدونم
وقتي حرص ميخوره كمي بهم خيره ميشه و بعد چشم غره ميره! وقتي سعي ميكنه به كسي بي محلي كنه اما تنها چيزي كه ذهنش رو مشغول كرده همون يه نفره.وقتي سعي ميكنه بامزه باشه و يه چيزه خنده دار بگه ولي هيچكس نميخنده و بعد خودش ميگه 'الان بايد ميخنديديد' كه البته من همه اش رو شيرين ميدونم! وقتي خودش رو لوس ميكنه و لباش رو آويزون ميكنه تا چيزي كه ميخواد رو بدست بياره يا وقتي براي اعتراض پاش رو به زمين ميكوبه اما باز هم نميتونه مقاومت كنه،الكي گريه ميكنه و تو همون حالت ميگه 'هـــريـــــ'! حتي وقتي بعد از يه بغض طولاني اشك هاش ميريزنو و چشم هاي خوشگل،بيني و لب هاش سرخ ميشن
من همه چيز راجع به اين دختر رو دوست دارم!! حتي وقتي الان بهش خيره شدمو اون سرگرم صحبت با يه دخترس و متوجه اين نشده

"با شما دوتا هستما"
با صداي استفاني از تو فكر بيرون اومدو بعد هردوي ما،يعني منو زوئي به اون چهره ي پوكر نگاه كرديم

"ببخشيد چي گفتي؟"
زوئي گفت

"گفتم ديروز چيكارا كردين؟لو كه نرفتين چون اگه اين اتفاق ميفتاد الان هردو پاي چشتون كبود ميبود"
زوئي مصنوعي خنديدو براي رد كردن سوال استفاني كتابش رو باز كردو جلوي صورتش گرفت

"عه! چرا اين طوري ميكني خب؟"
چشم هاي استفاني گرد شد! چرا نايل بيخيال اون استادش نميشه تا بياد اينجا و حواس استف رو پرت كنه؟

"هري؟؟؟"
و من هم دست به سينه نشستمو به بالا نگاه كردم تا جوابي بهش ندم

"اوه خداي من! شما انجامش دادين! شما انجامش دادين"
ذوق توي صداي استفاني باعث شد اون بلند تر از هميشه حرف بزنه براي همين منو زوئي هردو از جا پريديم! من سريع شونه هاي استف رو گرفتمو گفتم
"ششششش! الان همه صدات رو ميشنون"
چهره ي زوئي پر از نگراني و البته خجالت شده بود

"اما شما انجامش دادين"
استف صداش رو پايين اورد اما از گفتن اون جمله دست بر نداشت

"استف! نه انجامش نداديم فقط...چي بهش ميگن؟"
مكث كردمو ادامه دادم
"عشق بازي؟؟"
اخم ريزي كردمو از كلمه اي كه گفتم مطمئن نبودم

It's ZoeyWhere stories live. Discover now