Part Eighty-Two

566 50 16
                                        

با وارد شدنم به خونه ي عمو والتر يكي از خدمت كارها سمتم اومدو خواست با گرفتن چمدون و ساكم بهم كمكي كنه اما من سرم رو به آرومي تكون دادمو گفتم
"لازم نيست"
راستش فشاري كه الان نه تنها روي شونه هام بلكه قلبمه بيشتر از اين حرف هاس! اونقدر زياده كه به حسي توصيف نشدني تبديل شده
قدم برداشتمو سمت پله ها رفتم كه بر عكس خواسته ام عموم من رو ديدو از روي مبلي كه نشسته بود بلند شدو گفت
"زوئي"
خانومي كه كنارش بود رو تنها گذاشتو وقتي سمتم اومدو تونست صورتم رو از نزديك ببينه نگراني توي چهره اش نمايان شد! حق داره،اين چشم هاي ريز و صورت سرخ و اشك هاي تموم شده نگراني هم داره! قلب نه تكه تكه شده بلكه پاره پاره شده ي من نياز به نگراني هم داره!
عموم سمتم اومدو صورتم رو توي دست هاش گرفت،با اين كه هميشه اين رو دوست داشتم،هميشه اين كه عمو والتر بهم توجه ميكردو كنارم بود رو دوست داشتم اما الان فقط دلم ميخواست به تنهايي خودم فرار كنمو براي هميشه اونجا بمونم! به يه تاريكي مطلق برم وقتي ازش بيرون بيام كه تونسته باشم درد رو توي خودم حل كنم و با اتفاقاتي كه افتاده،با خيانت و با تك تك كلمات گفته شده كنار اومده باشم! هر چند ميدونم اون روز هيچوقت نميرسه

"چي شده؟"
ميدونم الان انتظار داره خودم رو توي بغلش بندازمو گريه كنمو گريه كنمو گريه كنم! اما اين ديگه فايده اي نداره! ديگه اشكي برام نمونده و حس ميكنم ديگه چيزي كار ساز نيست
من شكستم! من اين بار واقعا شكستم و چيزي قرار نيست به زندگي برم گردونه،حتي كسي كه تمام اين روزها روش حساب باز كرده بودم

"ميتونم اينجا بمونم تا يه خونه پيدا كنم؟"
صدام گرفته بودو به ذور از گلوم خارج ميشد! با اين كه جيغي آنچناني نزدم اما تارهاي صوتيم آسيب ديدن ولي مطمئنن اونا تنها عضوي از بدنم نيستن كه درد ميكنن! در رگ هاي كتفم دوباره شروع شده و به خاطره عصبي شدنم دست چپم از آرنج تا نوك انگشت ها تير ميكشه هر چند تمام اين ها روي هم حتي قابل مقايسه با درد توي سينه ام نيستن! با قلب خرد شدم

"تو لازم نيست خونه اي پيدا كني عزيزم! ميتوني هر چقدر كه بخواي اينجا بموني.اينجا خونته"
حتي انرژي زدن يه لبخند مصنوعي رو هم نداشتمو وقتي به اتاقي كه قبلا توش ميموندم رفتمو روي زانوهاي افتادم فهميدم حتي ديگه ناي ايستادن يا راه رفتن هم ندارم با اين حال خودم رو به ذور از روي زمين بلند كردمو سمت تخت رفتم اما وقتي به آينه رسيدمو صورتم روي اون صفحه مشخص شد خيلي چيزهارو درباوه ي اين زوئي كه اينجا ايستاده متوجه شدم
فهميدم اين زوئي بي روحه! فهميدم شونه هاش افتاده شدن و فهميدم واقعا شكسته،اونقدر شكسته كه اون حداقل اميد هميشگي كه توي وجودش بود رو از دست داده! فهميدم آرزوش براي اومدن يه پرنس توي زندگيش و نجات دادنش از دست خانوادش به حقيقت پيوست اما در آخر خوده اون مرد بود كه همه چيز رو نابود كرد! در آخر خوده اون پرنس زيبا بود كه همون ذره اميد توي دل زوئي رو از بين برد.اون بود كه كمر زوئي رو شكست و موفق شد فقط توي چند روز كوتاه خميده اش كنه و بعد روي زانوهاش بندازه!پاهايي كه تازه داشتن جون ميگرفتن و كمي به پيشرفت فكر ميكردن،به برداشتن قدم هاي كوچك و بعد بلند و در آخر به پرواز.اون بال هايي كه بهم داده بود رو پس گرفتو بعد باهاشون توي صورتم كوبيد تا از روياهاي بچگانم بيرون بيام،تا بفهمم اين زندگي واقعيه نه سريالي كه از نتفليكس پخش ميشه،نه عكس هاي اينستاگرامي كه فقط ظاهرشون قشنگه! اين زندگي واقعي و مردم و حتي كسي كه فكر ميكني توي تيم توئه در آخر بهت صدمه ميزنه و بعد ميذاره ميره! حرف ها و كلماتي رو به زبون مياره كه خوب ميدونه برات آزار دهنده ان و بعد به يه آدم بي معرفت عوضي تبديل ميشه!
هريه من اين طوري نبود! اون يه پسره خوش اخلاق با يه لبخند زيبا بود كه من روز اول توي كافي شاپ موقع كار ملاقاتش كردم و حواسم به صورتش پرت شد و به جاش اون اونقدرغرق درست انجام دادن وظيفه اش بود كه حتي بهم نگاه هم نكرد! كسي بود كه منو نميشناخت، يه آدم معمولي كه بهم اعتماد كرد،بهم گفت نبايد زيادي به خودم سخت بگيرم،قبول كرد توي درس هام بهم كمك كنه و وقتي گفت 'تو برام جذابي زوئي' باعث شد قند توي دلم آب بشه! كسي كه لبخندش باعث لبخندم ميشد و با اين كه خيلي راضي نبود اما باهام به مهموني اول سال اومدو كلي من رو خندوند،كسي كه بدون هيچ چون و چرايي توي تنبيه احمقانه ام به دادم رسيدو وقتي توي استخر هولش دادم به دل نگرفت،كسي كه وقتي توي بدترين شرايط از زندگيم هيچ دوستي نداشتم باهام به كنسرت اومدو كلاه و بانداناش رو بهم داد و به اين كه 'زوئي وودز پول داره و هزار تا از اين وسيله ها گوشه ي اتاقش افتاده' فكر نكردو فهميد چيزي كه از دست اون ميگيرم با ارزشه! با جملاتش كاري كرد اعتماد به نفسم بالا بره و بعد اونقدر توي وجودم نفوذ كرد كه نتونستم جلوي خودم رو بگيرمو با تمام احساساتم اون رو در بر گرفتم! كسي بود كه توي تمام اين بالا پايين ها كنارم موند،نقش بازي كرد،ريسك كرد و با نامزدم دعوا كرد،با دوست پسر خواهرم دعوا كرد تا من رو داشته باشه! هري كسي بود كه كنارم موندو وقتي كسي بهم اميدي نميداد اون با يه جمله،با يه بغل تمام آرامش و اميدم رو بهم برميگردوند! با لمس كردنمو با يه بوسه منو غرق عشق ميكرد و روي ابرها ميبرد! هريه من كسي بود كه وقتي از خونه ترد شدم با نگراني دنبالم گشتو وقتي من رو بين بازوهاش گرفت توي گوشم زمزمه كرد كه 'جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟ اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟' صداش يه يادگاري كه توي گوشم مونده و من حتي الان هم حاضر نيستم كه با چيزي عوضش كنم! اثر دست هاش هنوز روي بدنمه،من هنوز ميتونم حسش رو به ياد بيارم،من ميتونم طعم لب هاش رو بچشم! اين ها عذابن يا نعمت؟
چون يه هفته اس كه هري منو آواره كرده،منو بي خونه كرده و كنار گذاشته
و هري امروز خسته شده،هري جا زده
چرا؟چرا حالا كه همه چي بايد بهتر از قبل پيش بره؟چرا حالا كه من بيشتر از قبل دوستش دارم؟چرا حالا كه عاشقش شدم بايد توي چشم هام نگاه كنه و بگه از دوستت دارم گفتن هامون يه پله عقب رفتيم! ما يه پله عقب رفتيم ولي پرت نشديم،ما هنوز از اون طرف بوم نيفتاده بوديم هري

يه قدم به سمت خودم و آينه برداشتم.اين صورت بي روح ترين صورتي كه تا به حال ديدم! بي اميد ترين،خاموش ترين
اين زوئي ديگه خوب نميشه

..............................

زوئي :(
نظر نظر؟❤️

It's ZoeyDove le storie prendono vita. Scoprilo ora