"من؟"
به خودم اشاره كردمو با تعجب گفتم! چرا بايد براش جذاب باشم؟من فكر كردم الان بايد يه عكس العمل ديگه اي ازش ببينم! مثلا اخم ريزي كنه و بگه 'دختر من وقتمو از سر راه نياوردم! به درست گوش بده'،نه اين كه بهم لبخند بزنه و انقدر بامزه رفتار كنه
بامزه ي خوشگل
"اره تو!! مگه چيزه عجيبيه؟فكر ميكردم خودت ميدونيش"
اوه خب من فكر ميكردم.."
وسط حرفم پريدو گفت
"تو خيلي زياد فكر ميكني زوئي"
و بعد دست هاش رو روي ميز گذاشتو صورتش رو كمي نزديك تر كرد!! و من از اين كه چقدر خوب تونسته من رو بشناسه و من چقدر ميتونم باهاش ارتباط برقرار كنم لبخند زدم.
به خاطره چال روي لپش لبخند زدم! به خاطره مثل يه راز بودنش
"خب؟ميتونيم درس رو ادامه بديم؟"
خواست كتاب رو ورق بزنه كه من دستم رو روي دستش گذاشتمو اجازه ندادم! بيخيال من تمام اين درس هارو مثل بلبل حفظمو نميخوام حالا كه ميتونم بيشتر راجع بهش بدونم سر فرانسه وقتم رو هدر بدم
هري با ابروهايي كه بالا داده شده بودن بهم نگاه كردو تا خواست حرف بزنه من جلو زدمو گفتم
"چرا به آمريكا اومدي؟متولد چه سالي هستي و موهات رو رنگ كردي؟"
"چقدر سوال درسي"
با چشم هاي گرد گفت،خنديدو من دست هام رو زير چونم گذاشتم طوري كه لپام كمي به سمت بالا رفت
"هري يالا! جواب بده"
غر زدمو اون به شوخي سرش رو به نشونه ي تأسف تكون داد
چرا تمام كارهاش به نظرم بامزه ميان؟
هر حركتش يه حس بازيگوشي خاصي داره
لبخندش و چشماي سبزش كه گاهي شيطون ميشن و ميگن الان قراره يه اتفاق بامزه بيفته! طوري كه موقع فكر كردن انگشتش رو روي لب هاي صورتيش ميكشه،يه اخم ريز روي پيشونيش ميشينه و يه سمت ديگه نگاه ميكنه
يا طوري كه دستش رو لاي موهاي قشنگش ميكشه تا توي صورتش نريزن!! طوري كه با انگشتر هاي نقره ايش بازي ميكنه و اونارو ميچرخونه يا طوري كه راه ميره و آيفونش رو تو دست بزرگش ميگيره كه انگار هيچي اونجا نيست.طوري كه يه لبخنده فريبنده ي كج ميزنه و طوري كه بينيش رو گاهي جمع ميكنه.طوري كه پوست صورتش برق ميزنه و طوري كه دستش رو روي تتوهاي بازوش ميكشه
همه ي اينا بامزه ترين چيزهايي هستن كه من تا به حال ديدم!! به علاوه چال لپش كه وقتي ميخنده و چشم هاش كمي بسته ميشن نمايان ميشه
و ناگهان من فهميدم زيادي به اين پسري كه جلوم نشسته توجه ميكنم
"باشه باشه!! من آمريكا زندگي ميكنم چون...خب خانواده ام كه انگليسي نيستن اينجا زندگي ميكنن و من هم بعدِ دو سال از تنهايي زندگي كردن تو لندن خسته شدم پس اومدم پيش اونا"
ميدونستم چهره ام شبيه علامت سوال شده! درواقع چون الان ذهنم با سيلي از سوالات مواجه شده
"خانوادت چه طور ميتونن انگليسي نباشن و...پس تو قبل از امسال هم توي آمريكا بودي"
"اگه درس نميخوني م..."
باز وسط حرفش پريدمو گفتم
"ببخشيد كه نذاشتم حرفت رو كامل كني ولي نه الان ديگه نميخونمو خسته شدم"
"اشكالي نداره.ميتونيم بريم بيرون،يه قهوه بگيريمو حرف بزنيم؟"
"عاليه"
"پس سوال هات يادت نره"
به آرومي خنديدمو بعد هردو پاشديم تا به نزديك ترين كافي شاپ بريم و وقتي قهوه هامون رو گرفتيمو هري حساب كرد به پياده رو برگشتيم تا حرف هامون رو ادامه بديم كه اون گفت
"من سعي ميكنم كسي رو قضاوت نكنم اما شايد اگه اول خودت رو ملاقات نميكردمو راجع بهت ميشنيدم يا دورا دور تو دانشگاه ميديمت فكر ميكردم مغروري!"
"خيلي ها اين فكرو ميكنن!"
"تو باهاش مشكلي نداري؟"
"اون اول ها چرا اما الان نه! فقط سعي ميكنم اهميت ندم!همه فكر ميكنن چون از خانواده ي وودزي پس بايد از خود راضي هم باشي اما من.."
اين بار هري منو متوقف كردو گفت
"اما تو نيستي و اين خوبه كه نذاشتي خيلي چيزها روت تأثير بذاره"
"مرسي"
لبخند زدمو ادامه دادم
"حالا برميگرديم به سوالاته من! زود باش."
"خب من اولي رو توضيح دادم پس.."
"هي نه! خانوادت چه طور انگليسي نيستن"
"تو واقعا باهوشي! نميشد يادت بره؟"
"اگه نميخواي راجع بهش چيزي بگي باشه هري تو مجبور نيستي"
با اين كه خيلي كنجكاو بودم اما سعي كردم كاري كنمو چيزي بگم كه حس بدي بهش دست نده
"مشكلي نيست زوئي! من باهات احساس راحتي ميكنم"
خنديدو حرفش رو ادامه داد
"من هيچوقت قبل از اين يه سال امريكا نبودم! من با خانوادم،مادرمو خواهرم منچستر زندگي ميكردم تا اين كه اونا تصميم گرفتن به اينجا بيان و منم تصميم گرفتم به لندن برم و به مدت دو سال تنها اونجا زندگي كردم! و...خانوادم انگليسي نيستن،اونا اهل ايتاليان و اون طوري كه كارينا ميگه،مادر پدرم دو سالگي منو به اون كه همسايشون بود سپردنو بعدم غيب شدن"
شونه هاش رو بالا انداختو من ناراحتي رو تو صداي هري و تو بدن خودم حس كردم!! با اين كه چند ثانيه پيش به خاطره اعتراف هري راجع به راحت بودن باهام احساس خوش حالي ميكردم
"متأسفم هري...تو.."
"هي زوئي عزيزم! نه نباش.من عاشق كارينا و دختر كوچولوش ليليانا هستم.من از دو سالگي با مامان كارينام بزرگ شدم"
به آرومي خنديدو من تو ذهنم به خاطر اين افكار و احساسات بهش افرين گفتم! اون يه مرده قويه
"حق با توئه"
از قهوه ام خوردم
"سوال بعديت چي بود دختر؟"
"متولد چه سالي هستي و موهات رو رنگ كردي؟"
"متولد ١٩٩٤ و هـــــي نه خير! كي گفته؟"
اخم كرد طوري كه انگار بهش برخورده و من سعي كردم بهش نخندمو در همون حالت گفتم
"موهات هايلايت داره"
"كه چي؟چون موهاي تو خودش هايلايت طبيعي نداره يعني مال منم نميتونه داشته باشه؟نه خير مال خودمه من از اين چرت و پرت ها و رنگاي مضخرف به موهاي قشنگم نميزنم"
و ديگه نتونستم تحمل كنمو بلند خنديدم
"اره بايدم بخندي خانومه وودز"
چشم هاش كمي برق زدو لبخند زيبايي رو صورت بي نقصش نقش بست
ESTÁS LEYENDO
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed
