موهام رو پيچ دادمو با كشي كه دور موچ دستم انداخته بودم گوجه اي بستم!! باورم نميشه ميخواستم تو روي ساموئل بايستمو بگم حق نداره اين طوري دنبالم راه بيفته و به اينجا بياد
و حق نداره به پدر مادرم درباره ي رفتار اَخريم گزاش بده اما حالا تو ماشينش نشستم
هميشه فكر ميكردم براي زندگي ساموئل هم نقشه كشيده شده و اونم تحت كنترله منتها خوش شانس كه از من خوشش مياد،ولي درحالي كه الان داره به جمع آدم هايي اضافه ميشه كه من رو توي مشتشون گرفتنو يه جورايي بهم رادار وصل كردن تا هرجا ميرم خبر دار بشن!! شايد بهتره بگم مثل يه اسباب بازي كنترلي باهام رفتار ميشه
آره داره با زندگي من بازي ميشه"همه جوره خوشگلي"
ساموئل بهم لبخند زدو من باز دست هام رو مشت كردمو با حالتي جدي گفتم
"واقعا سام؟اين چيزيه كه الان مهمه؟تو..."
خواست وسط حرفم بپره اما من پيشي گرفتمو ادامه دادم
"محض رضاي خدا بذار حرفمو بزنمو تو فقط رانندگي كن! تو هفته ي پيش از بچه نبودن،شكايت نكردن و حل مشكلات برام حرف ميزدي و من فكر كردم اوه خدا چقدر عالي كه داره بهم حق ميده و همه چيز رو ميفهمه و ميدونه كه روم فشاره و به نظرم كه همه چي داره زود پيش ميره احترام ميذاره! فكر كردم قراره بهم فرصت بدي اما ميدوني پريروز صبح چه اتفاقي افتاد؟قبل از بيرون رفتن از خونه پدر مادرم نصيحتم كردن كه بايد بهت توجه كنم! ببينم نكنه تو گفتي نخواستم باهات بخوابم؟"
صدام بلند تر از اوني بود كه انتظار داشتمو اينو از حالت صورته سام فهميدم
و بعد فقط تونستم نفس عميقي بكشمو سرمو به شيشه ي ماشين تكيه بدم!! من حرف هايي رو كه ميخواستم زدم اما اون مقصر نيست
تنها اشتباهش شكايت از من به والدينم بوده و درباره ي بقيه اش اون واقعا آدم بده نيست"زوئي من..."
كنار زدو سمتم برگشتو صورتم رو گرفت تا تو چشم هاش نگاه كنم
"زوئي من واقعا متأسفم كه بعد از تمام اون حرف هام مجبور شدم به پدر مادرت رجوع كنم! تو جواب زنگ هام رو نميدادي،من تقريبا كل هفته رو ازت بي خبر بودمو اين باعث شده بود نگرانت بشم،عزيزم من...من از اون شب با هيچ كس حرف نميزنم،هيچوقت! چون دركت ميكنم...اما اتفاق همون شب هم باعث استرسم شد و نتونستم جلوي خودم رو بگيرمو از خانوادت چيزي نپرسم! تو حال روحي خوبي نداشتي و ميدونستم فشار خيلي چيزا روته! مثل برنامه ريزي ازدواجمون،سهمي كه داري و يا توقع بچه هاي دانشگاه...من بايد مطمئن ميشدم نامزدم حالش خوبه"تمام حرف هاش،تمام كلماتش و تك تك حروف منطقي به نظر ميرسيدن و من از اين متنفرم! من از اينم كه اون نميدونه هيچ علاقه اي بهش ندارم متنفرم
از اين كه نميدونه فشاري كه رومه به خاطر آدميه كه دوستش ندارمو قراره باهاش ازدواج كنم متنفرم
از اين كه نميدونه وقتي دورو برمه اين فشار ده برابر ميشه متنفرم
از اين كه به خودش زحمت نميده تا به ياد بياره من حتي يه بار هم جمله ي دوستت دارم رو بهش نگفتم متنفرم
و از اين كه نميتونم به خودم اجازه بدم كه جلوش گريه كنم متنفرم

VOCÊ ESTÁ LENDO
It's Zoey
Fanfic"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed