Part Twenty-Seven

760 69 6
                                        

"شما دخترا عاشق حياط خونتون هستينا"
هري با لبخند به منو استفاني گفت

"همه عاشق اينجان! تو نيستي؟"
استفاني پرسيدو تا هري خواست جواب بده خودش جلو زدو گفت
"حرف عاشقانه بزني خفت ميكنم! منو نايل تو اين سه هفته دوستيتون به اندازه ي كافي تحمل كرديم"
استفاني چشم غره رفتو منو هري خنديديم!!

"دو هفته و خورده اي"
من استفاني رو تصحيح كردمو اون دستش رو برام تكون دادو سمت ديگه ي حياط رفت! خيلي عجيبه كه تقريبا يه هفته گذشته و ما هيچ مشكلي نداشتيم،ما سر چيزي بحث نكرديمو از دست هم ناراحت نشديم يا مثل هفته ي اول كسي سراغمون نيومد تا اذيتمون كنه! ما مثل دو تا دوست معمولي توي دانشگاه باهم ميگرديمو وقتي كسي دوروبرمون نيست همديگر رو ميبوسيم! تو طول روز به هم تكست ميديمو گاهي فيس تايم ميكنيم.هري برام ويس ايموجي ميفرسته و چيزهاي خنده دار ميگه تا حضور ساموئل رو فراموش كنم و همون طور كه خودش ميگه من بهش ميگم دوستش دارمو باعث لبخند از ته دلش ميشم
من اين رابطه رو دوست دارم

"باورم نميشه تقريبا سه هفته اس كه دارم تورو تحمل ميكنم"
هري نفس عميقي كشيدو من با چشم هاي گرد به بازوش زدم

"كاري نكن دوباره توي استخر بندازمت و اين بار غرقت كنم"

"اونوقت كي قراره يواشكي ببوستت؟"
دستش رو دور كمرم گذاشتو من رو به خودش چسبوندو سمتم خم شد اما من به يه سمت ديگه نگاه كردمو سعي كردم اخم كنم

"اما تو كه خيلي موقع ها نيستي"
سعي كردم ناراحت بگم تا بفهمه حداقل كمي از حرفم منظور دارم! شايد كسي اذيتمون نكنه،اما بالاخره يه چيزي هست كه آزارم بده و اون كار زياده هري و نبودشه.من فقط ميتونم اون رو صبح ها توي دانشگاه ببينم،هيچ آخر هفته اي نيست كه بتونيم كنار هم بگذرونيم! درواقع امروز اوليشه اونم فقط به خاطره اين كه رئيس كافي شاپ دو روز اونجارو بسته تا به زندگي شخصيش برسه و مطمئنن به گلوش استراحت بده!! اون عوضي زيادي داد ميزنه

"متأسفم زوئي! تو ميدوني اين دست خودم نيست،اما قول ميدم براي هفته ي ديگه مرخصي بگيرمو جبرانش كنم"
با اين حرفش لبخند زدمو سرمو بلند كردمو سريع لب هاش رو بوسيدمو بعد ازش جدا شدمو سمت گل ها رفتم

"قشنگن نه؟"
از هري پرسيدم اما صدايي كه جوابم رو داد مال اون نبود

"تو هميشه از اونا خوشت ميومد عزيزم"
با ديدن صورت پدرم سرجام ميخكوب شدم در حالي كه سعي ميكردم خونسرد باشم!! خدا خدا ميكردم رنگ صورتم نپريده باشه و زوئي هميشگي باشم اما چيزي راجع بهش حس نميكردم
اون از كي اينجاس؟منو هري رو ديد؟اگه ديد چرا داد نميزنه؟اگه نديد چرا چيزي نميپرسه؟
اصلا چرا اون خونس؟اگه ميدونستم امروز انقدر زود برميگرده هيچوقت هري رو دعوت نميكردم

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora