به داخل خونه برگشتمو با اين كه استفاني رو وقتي روي مبل نشسته بود ديدم اما به خودم زحمت معذرت خواهي ندادم!! چرا بايد معذرت خواهي كنم وقتي حق با منه؟اين يكي از مشكلات بزرگ شخصيتيمه كه حتي واقعي كه به سادگي مشخص من مقصر نيستم باز هم احساس گناه و پشيموني ميكنمو دلم ميخواد به طرف اون فرد برمو بگم 'متأسفم'!! اما اين بار نميتونم همچين اجازه اي به خودم بدم،حتي نميتونم از ساموئل بابت چيزه بدي كه گفتم معذرت خواهي كنم چون اون جمله هم صادقانه بود پس به استفاني كه روي پاهاش ايستاد توجه نكردم،از كناره ساموئل هم رد شدمو به اتاقم رفتم!!
لبه ي تخت نشستمو سرم رو روي دست هام گذاشتم!! من كاملا به يه دختره ديوونه تبديل شده بودم كه هري سعي داشت آرومش كنه و موفق شد.اون فقط من رو توي بغلش گرفت و با گفتن اين كه دوستم داره همه چيز رو بهتر كرد! شايد من از ديروز تاحالا فقط به شنيدن اين جمله نياز داشتم،شايد فقط نياز داشتم هري بهم توجه و بغلم كنه و بگه من كسيم كه اون دوست داره.باورم نميشه تمام اون حرف ها درباره ي بچگي هام،محدوديت هامو پدر مادرم رو بهش گفتم،انگار همه ي حرف هاي توي سينم بيرون ريختو من رو خالي كرد.
بلند شدمو توي آينه به خودم نگاه كردم! چند دقيقه اي از گريه كردنم گذشته و براي همين رنگ لب هام برگشته و سفيد شده
من از ديروز تا حالا تنها چيزي كه خوردم يه تيكه كوچك غذايي بود كه ساموئل به ذور وقتي تو هواپيما بوديم توي دهنم گذاشتو بعد هم قهوه ي امروز اما هنوز هم احساس گرسنگي نميكنم!! الان فقط نياز دارم توي تخت بمونمو كمي چشم هام رو ببندم تا شايد ذهنم آروم بشه.
."زوئي! زنده اي؟"
با شنيدن صداي ضربه ي دست به در چشم هام رو باز كردم!! ساعت چنده؟"زوئي؟"
نايل دوباره به در زد!! بعد صداي استفاني رو شنيدم كه گفت
"نكنه حالش بد شده باشه! بذار برم تو"
و بعد در باز شدو من تونستم چهره ي اون دو تا رو ببينم"خوبي؟"
استف با نگراني پرسيدو من دستم رو روي چشم هام كشيدم
از اين كه با موهاي خيس بخوابم متنفرم،اين باعث ميشه سر درد بگيرم! در كل از اين كه تو طول روز بخوابم متنفرم"خوبم"
به آرومي نشستمو لباس توي تنم رو صاف كردمو بعد فهميدم سندل هام رو هم در نياورده بودم! گفتم
"ساعت چنده؟""چهار! من ميخواستم براي ناهار بيام دنبالت اما هري نذاشت"
كاره خوبي كرد! اون ميدونسته من بايد تنها بمونم"گرسنه نيستم"
بلند شدمو همون طور كه سمت دستشويي ميرفتم شنيدم كه نايل گفت
"ما قراره مايوهامون رو بپوشيمو بريم شنا! مياي ديگه؟""باشه! يكم ديگه ميام"
به سادگي جواب دادمو بعد وقتي دوباره وارده اتاق شدم هيچكدومشون اونجا نبودن پس سمت كمدم رفتمو سعي كردم به ياد بيارم كه مايوهام رو كجا گذاشتم
VOCÊ ESTÁ LENDO
It's Zoey
Fanfic"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed