Part Nine

1.1K 95 2
                                        

وارده دفتر مدير دانشگاه شدمو قبل از نشستن به روي مبل كت مشكي كه مجبور شدم به خاطره ي هواي باروني روي پيرهن آستين حلقه اي،كوتاه و يقه سه ربع گوجه ايم بپوشم رو دراوردم
پاهام رو روي هم انداختمو براي آخرين بار متن سخنرانيم رو دوره كردم
كاري كه دارم براي بار دوم از طرف خانواده ي وودز،يكي از حمايت كننده هاي دانشگاه در اولين هفته اش انجام ميدم

"خانوم وودز ميتونيم وارده سالن ورزش بشيم"
سرم رو تكون دادم،برگه ي سخنراني رو توي كيفم گذاشتمو براي آخرين بار آرايش و ظاهرم رو چك كردم

همگي بچه ها،سال بالايي ها و سال اولي ها روي سكوهاي سالن نشسته بودنو با وارد شدن من،مدير و بقيه كار كنان دست و سوت زدن
اولين كسي كه پشت تريبون ايستاد تا صحبت كنه مدير بود

"هر سال براي من فوق العاده تر از سال قبل بوده و ميدونم يا ورودي هاي جديد و دانش آموزاني مثل شما باز هم اين اتفاق خواهد افتاد"
سرمو سمت بچه ها برگردوندمو اونا هم از اين حرف ها راضي به نظر نميرسيدن! هيچ كس نميتونه راضي باشه
اين دبيرستان نيست و كسي نياز به نصيحت يا تعريف نداره
اميدوارم هيچ كسي مثل طوري كه الان دارن اين مرد رو زير لب و تو دلشون فوش ميدن،به من فوش نده و چرت و پرت نگه
اصلا اونا حتي اگه بهم حس تنفر نداشته باشن،حس دوست داشتن دارن؟اونا از من خوششون مياد يا چون فقط يه وودز هستمو پولدارم ميخوان باهام بگردن؟يا چون از يه خانواده ي پولدار هستم با خودشون ميگن 'لعنت بهش اون همه چيز داره و لازم نيست تلاش كنه'؟؟
اگه كسي همچين چيزي رو توي ذهنش داشته باشه بايد بدونه اگه بي پولي در حال ضربه زدن به اوناس،اين خانواده ي منن كه دارن بهم صدمه ميزنن

"خانوم زوئي وودز"
وقتي اسمم خونده شد فهميدم دوباره اونقدر توي فكرام غرق شدم كه كل صحبت هاي مدير رو از دست دادم! هر چند نه كه اهميت ميدم
تشكر كردمو پشت تريبون ايستادم

"خوش حالم كه ميتونم براي بار دوم از طرف كمپاني و خانواده ي وودز اينجا بايستمو با شما،دانشجوهاي عاليه يكي از بهترين دانشگاه هاي آمريكا ديداد و صحبت كنم! همون طور كه ميدونيد اين مكان طي سال هاي گذشته از سمت كشورهاي مختلي مثل انگلستان و فرانسه يك دانشگاه مناسب معرفي و براي ادامه تحصيل بسياري از دانش آموزان برگزيده شده!"
با نگاه كردن به جمعيت كه به حرف هام گوش ميدادن چشمم به چشم هاي هري كه كنار استفاني نشسته بود خوردو ناخودآگاه اتفاق بامزه ي پريروز توي كلاس جغرافي كه يه درس عموميه جلوي صورتم اومد و من لبخند ريزي زدمو با گاز گرفتن زبونم سعي كردم خندم رو كنترل و جمع كنم
اگه بي دليل شروع به خنديدن كنم خيلي بد ميشه پس صدام رو صاف و سعي كردم به لبخندي كه روي صورت هري هم اومده طوري كه انگار ميدونه توي فكرم چيه توجه نكنم

"و مطمئنن همون طور كه مشخصه اين به دليل مجهز شدنه اين دانشگاهِ! و ورودي پارسال و مخصوصا امسال نشون دهنده ي تمام تغييرات مثبت هست.به همين دليل 'وودز' تصميم گرفته يك ويژگي مثبت ديگه به اين داشنگاه اضافه كنه"
دست زدنو منم سرم رو تكون دادم

"با كمك مدير و معاون اين مركز آموزشي و همكاري شما بچه ها،شرايط براي به وجود اومدن يك آزمايشگاه ديگه،بزرگتر و با تجهيزات بيشتر آماده ميشه تا همه فضاي بهتري براي يادگيري داشته باشيم! براي اين كه قادر باشيم با معلومات بيشتر و همين طور تجربيات آزمايشي بيشتري به كشور و هموطنانمون خدمت كنيم! ممنون"
لبخندي زدم،از بچه ها تشكر كردمو بعد با دست و سوت هاشون به سمت در راهي شدم
چند دقيقه بيشتر نگذشته بود كه نايل،استف و هري رو توي راه رو كنار كمدم ملاقات كردم

"زوئي من نميدونستم ميتوني انقدر خوب انجامش بدي! هيچكس حوصله اش سر نرفته بود"
استفاني با تعجب گفت،بغلم كردو من وقتي سرم رو روي شونه اش گذاشتم ميتونستم هري رو ببينم

"عالي بودي"
خنديد،من عقب رفتمو صاف ايستادم

"اوه من اونجا ياد زمين خوردن تو افتادم! تو كلاس جغرافي وقتي پات رو روي زمين خيس گذاشتي و نتونستي خودت رو كن.."
خنده ام بهم اجازه نداد تا حرفم رو كامل كنمو بعد صداي خنده ي نايل هم با من همراه شد

"اوه اون خيلي بد بود"

"بيخيال"
هري دستش رو روي چشم هاش گذاشت و طوري رفتار كرد انگار خجالت كشيده
"بايد برم! بعدا ميبينتون"

"هي صبر كن!! اولين پارتي امسال رو هفته ي ديگه توي يكي از بهترين خونه هاي لس آنجلس ميگيرن.مياي؟"
نايل دستش رو روي شونه ي هري گذاشتو اون بدون فكر سرشو تكون دادو گفت
"نه فكر نكنم!"

"چرا نه؟"
استفاني ابروهاش رو بالا دادو دست به سينه ايستاد

"آخره هفته ها بايد توي اون كافي شاپي باشم كه رئيسش يه عوضيه"
به آرومي خنديدو از لفظ من استفاده كرد

"ميتوني مرخصي بگيري هري"
به سادگي گفتم

"هنوزم فكر نكنم بتونم بيام"
كمي سكوت كردو بعد گفت
"فعلا"
و رفت

It's ZoeyOnde histórias criam vida. Descubra agora