روي پيرهن مشكيم كه خط هاي نازك سفيد داشتو تا روي رون هاي پام ميومد كت جين گشادم رو پوشيدمو كتوني هاي سفيد جديدم رو هم پام كردمو جلوي آينه رفتم تا همه چيزم رو چك كنم!
نميخواستم بد به نظر برسم،مخصوصا وقتي كه هري هم اونجاست و داريم باهم به كنسرت ميريم!!
هري..
به جرأت ميتونم بگم هري اين هفته رو به بهترين هفته ي زندگيم تبديل كرد.ما بيشتر وقتمون،يا بهتره بگم همه اش رو باهام ميگذرونديمو گاهي هم از كنار استفاني و نايل رد ميشديم تا فقط بريمو همديگر رو قهوه مهمون كنيم!!
اون برام از اين كه مردم به جك هاش نميخندن گفتو من مجبورش كردم تا يكيش رو برام تعريف كنه و وقتي بهش گفتم خيلي خنده دار بودو بقيه احمقن با ذوق و چشم هايي كه برق ميزدن گفت 'راست ميگي زوئي؟' و من اون موقع بود كه فهميدم چقدر دوست دارم اين پسر رو خوش حال كنم!! يا يكي از بامزه ترين صحنه هايي كه اين هفته اتفاق افتاد،برخردمون توي راه رو و ريختن كتاب هاي من از تو بغلم مثل فيلم ها بود كه هردو بلند خنديدمو موقع جمع كردنشون هري گفت 'هممم نكنه الان توقع داري عاشقت شم؟' و من بهش زبون درازي كردمو اون باز خنديد
شايدم بامزه ترين اتفاق وقتي افتاد كه بانداناي قرمزش رو اينجا جا گذاشتو موقعي كه من خواستم بهش پسش بدم اون گفت 'من از قصد اونجا گذاشتمش تا تو ببنديش' و من مثل احمق ها لبخند زدمو گفتم مطمئنن به خودش بيشتر مياد اما اون گوش ندادو بعد از انداختن اون پارچه دور گردنم اون رو به سرم بستو گفت 'ديدي حق با منه! تو خيلي خوشگلي همه چي در كنارت و باهات بهتر به نظر ميرسه'سمت ميز آرايشم رفتمو اون بانداناي قرمز رو دور سرم گره زدمو با لبخند به خودم كه يه رژ قرمز هم زده بودم نگاه كردم! باورم نميشه چند هفته پيش داشتم راجع به احتمال اومدن سام به اين كنسرت غصه ميخوردم اما حالا دارم با هري به اونجا ميرم!
و هري هنوز درباره ي سام نميدونه
سرم رو به دو طرف تكون دادمو بعد از برداشتن كيف قهوه ايم به بيرون از اتاقم رفتمو استفاني رو كه يه شلوار جين فاق بلند با شوميز مشكي كه داخلش فرو رفته بودو چند تا دكمه ي بالاش باز بود ديدم"نايل اينجاس؟"
سمتش رفتمو در حالي كه سرش تو گوشيش بود با حرص گفت
"نه هنوز!! من بهش گفته بودم بايد زودتر بريم اما اصلا...""هي ديرمون نميشه آروم باش! بيا بريم و پايين منتظرش بمونيم"
زيره لب يه 'باشه' گفتو بعد از چند لحظه هردو كناره دره ورودي بوديم"به خدا اگه ديربرسيم نايلو ميكشمو اصلا هم برام مهم نيست كه دوست پسرمه"
"انقدر حرص نخور استف!"
به ته خيابون نگاه كردمو با ديدن ماشين نايل گفتم
"بفرما اينجاس""دخترا بپريد بالا كه بايد هري رو هم برداريم"
استف چشم غره رفتو من خنديدم!
هردو سواره ماشين شديمو من متوجه اين كه اين زوج اصلا باهم صحبت نكردن شدمو گفتم
"اين عجيبه كه سره يه چيزي بحث نميكنين يا كلا حرف نميزنين"

YOU ARE READING
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed