Part Ninety-One

646 55 8
                                        

"بايد باهام بيايي"
استفاني مچ دستم رو گرفتو منو سمت درخت ها و گل هاي توي باغ كشيد! اين دختر باز چشه و باز با كي بحث و دعواش شده كه انقدر عصبي و ناراحت به نظر ميرسه؟

"كجا بيام؟"

"راستش من نميام! تو ميري چون ميدوني كه عمو يه سگ اونجا داره كه رابطه اش با تو خوبه نه من پس فقط تو ميري و دستبندي كه من اونجا گمش كردم رو پيدا ميكني"
استفاني با اضطراب خنديدو به آرومي منو هول دادو اين باعث شد اخم ريزي كنمو بگم
"تو هميشه از اين كارها ميكني"

"خب من خواهر توام زوئي"

"هي! نميرما"
با اعتراض گفتمو خواستم برگردم كه استف چشم هاش رو گرد كردو هردو دستش رو بالا اورد تا جلوي من رو بگيره،بعد با تعجب و التماس گفت
"نه خواهش ميكنم برو چون من عاشق اون دستبند بودم! تو كه انقدر بي جنبه نبودي"
چشم غره رفتم اما بعد به خواهر كوچكم لبخند زدمو گفتم
"پيداش ميكنم"
و كمي دامنم رو بالا گرفتمو به سمت باغ راه افتادم! اصلا استفاني كه از اين سگ بيچاره ميترسه چرا به اونجا رفته و اونجا هم دستبندش رو گم كرده؟اصلا اونجا چي كار داشته؟هر چند من از اين حواس پرتي كه برام ايجاد شده راضيم! اين جست و جو كاري ميكنه هري كه توي اون كت شلوار متفاوتش،كت و شلوار سرمه اي چهارخونه با پيرهن مردونه ي آبي با راه راه ها و يقه ي سفيد زيرش در حالي كه يه كروات نارنجي آبي زده بود به فراموشي سپرده بشه! اوه اره زوئي تو همين الان هري رو با تمام جزئيات براي خودت توصيف كردي و انتظار داري توي اين لحظه بيخيالش بشي؟هر چند به ياد آوردن زيبايي هاش هيچ ايرادي نداره،مثل چشم هاي سبزش كه بهم خيره شده بودن يا موهاش كه به يه سمت هدايت شده بود! اما اين چيزي نيست كه من باهاش قانع بشم! من هميشه و هميشه از هري بيشتر ميخواستمو متأسفانه هري اين رو نديد يا اگه ديد،نتونست همچين چيزي رو بهم بده!
نفس عميقي كشيدمو با ديدن نور،چند تا شعله ي كوچك ابروهام رو بالا دادمو از كنجكاوي به اون سمت رفتم! هر چي نزديك تر ميشدم تعداد شعله ها بيشتر و بيشتر ميشد تا اين كه روي مركز دايره اي از شمع ها ايستاده بودم،شمع هاي صورتي و طلايي مورده علاقه ام! لبخند ريزي زدم اما متعجب بودنم توي صورتم مشخص شدو اخم كردم! شايد عمو اينجارو براي اليسون درست كرده و ميخواد...
با شنيدن كشيده شدن پاهاي كسي روي زمين سرم رو بالا اوردم! اون اونجا بود،رو به روي من،با يه دسته گل از رز هاي زرد و ي لبخند روي لب هاش! چشم هاي پر استرسش روي چشم هام قرار گرفته بود،درحالي كه دهنش رو باز كردو گفت
"نميتونم ازت دل بكنم! چي كار كنم؟"
اين يه خواب يا يه رويا نيست! هست؟
سرم رو تكون دادم تا ذهن و روحم رو هشيار كنم اما وقتي به دورو برم نگاه كردم هيچ چيز تغيير نكرده بودو هري هنوز رو به روي من ايستاده بود! باز با همون نگاه و با همون گل هاي زرد.اين چيزي بود كه من منتظرش بودم؟نه من بعد از اين همه ساعت و اين همه روز ديگه هيچ انتظاري نداشتم اما حالا اينجام

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora