Part Thirty-Nine

724 51 9
                                        

+18
.........................

در حالي كه ميدونستم الان بايد بجاي تو تخت بودن سركلاس،كنار استادها و بچه هاي دانشگاه باشم،هيچ استرسي نداشتم! داشتن فاميلي وودز يه جاهايي هم خوبه
مثلا مجبور نيستي براي دو روز دانشگاه نرفتن جواب پس بديو باز خواست بشي! هرچند ميدونم اين به گوش پدرم ميرسه ولي از اونجايي كه عموم توي اين شهره پدرم زيادي با من يكي به دو نميكنه
به ساعت نگاه كردمو متوجه شدم الان هري همون طور كه صندلي كناريش مالِ منه و خاليه بايد سر كلاس جغرافي نشسته باشه! چرا بايد ميرفتم وقتي اون طوري باهام دعوا كرد؟چرا بايد ببينمش يا تكستو زنگ بزنم تا باهاش حرف بزنم وقتي تقريبا بهم گفت هرزه
به خاطره بغض تو گلوم سرم رو توي بالشت فشار دادم! اصلا دلم نميخواد ساعت يازده صبح گريه كنم اما...همون موقع يه اشك از چشمم ريخت
دلم براش تنگ شده! با اين كه زياده روي كرد اما بايد دركش كنمو بفهمم كه براش سخته.شايد هم بايد از طرفي خوش حال باشم كه انقدر روم حساسه كه نميتونه منو اين طوري كناره يه مرده ديگه ببينه!! ما حرف هاي افتضاحي بهم زديمو منم اشتباهات خودم رو قبول دارم
شايد اگه امروز به دانشگاه ميرفتمو ازش دوري نميكردم بهتر ميشد! اما اين ترس مسخره اومد سراغمو گفت 'اگه به دانشگاه بري و نگاهتم نكنه چي؟' و باعث شد بخوام تختم رو بغل كنمو تو اين خونه ي نفرين شده بمونم

بالاخره بعد از نيم ساعت از روي تختم بلند شدمو به دستشويي رفتم تا صورتم رو بشورم! اما بلافاصله بعد از برگشتن،به جاي اين كه روي اون شورت و سوتين زرشكيم لباس بپوشم دوباره تو تخت پريدمو مثل افسرده ها به سقف خيره شدم! شايد هم واقعا افسردم و خودم ازش خبر ندارم!
همون طور روي تختم ولو بودم كه يه دفعه در اتاقم باز شدو هري به داخل پريدو سريع اون رو پشت سرش بست! من توهم زدم؟با چشم هاي گرد روي تخت نشستمو پتو رو توي بغلم جمع كردم و تا وقتي حرف نزد فكر ميكردم حسابي تو خيالاتم غرق شدم

"فكر نكردي دلم برات تنگ ميشه؟"
در اتاقم رو محض احتياط قفل كردو بعد تو چشم هام نگاه كرد،ادامه دادو گفت
"حداقل بهم خبر ميدادي"
ناراحتي توي صداش مشخص بودو باعث شد من دوباره بغض كنم

"گريه كني منم گريه ميكنم! من فقط با مامانم بزرگ شدم پس لوسم"
اونم بغض كردو بعد سمتم اومدو به آرومي لبه ي تخت نشست

"متأسفم"
هردو همزمان گفتيمو اين باعث شد جفتمون به جاي اين كه گريه كنيم لبخند بزنيم

"باشه"
و باز همون اتفاق قبلي تكرار شدو بيشتر خنديدم تا اين كه هري من رو توي بغل خودش كشيدو موهام رو بوسيدو بازوم رو نار كرد

"منم دلم برات تنگ شده بود"
نميخوام ازش بپرسم چه طور وارده خونه شد،چه طور به اتاق من اومدو كسي اون رو ديد يا نه! اين زمان و وقت،الان راجع به ماس

It's ZoeyWhere stories live. Discover now