Part Eighty-Seven

628 58 15
                                        

با نگاه توي آينه موهاي پيچيده شدم رو مرتب و رژ لب زرشكي كه هم رنگ لباس بلند و يقه هفت و البته دكلته ام بود چك كردم! يادمه وقتي نظر و طرح هاي اليسون براي لباس عروسي و ساقدوش هارو ديدم چقدر خوشم اومد! چيزه خيلي متفاتي نبود اما پارچه ي ساتن استفاده شده صد در صد اين لباس بلند كه از كمر به پايين تنگ ميشه رو جذاب تر كرده
دست گل كوچكم رو برداشتمو دوباره صاف جلوي آينه ايستادم،استفاني خيلي وقت پيش از اين اتاق بيرون رفت،حتي مطمئنن عروس زودتر از من آماده شده ولي من هنوز اينجا توي خونه ي عموم ايستادم! تصميم بيرون رفتن رو نداشتم تا اين كه در باز شدو من تونستم اون مرد آشنا كه خيلي هم خوشتيپ شده بود رو ببينم! لبخند زدو با لحن هميشگيش گفت
"واو! زوئي تو خيلي خوشگل شدي عزيزم"
گوشه هاي لب هام به سمت بالا سوق پيدا كردو پشت به آينه ايستادمو گفتم
"تو هم خيلي خوشتيپ شدي"
اون يه كت شلوار مشكي پوشيده بودو كروات طرح دارش خيلي خوب خودش رو روي پيرهن ساده اش نشون ميداد

"راستش اگه بخوام ازت تعريف كنم كلي طول ميكشه پس بيا بريم تا دير نشده"
سرم رو تكون دادمو همراه ساموئل به بيرون رفتم و اون به خاطر كفش هاي پاشنه بلندم بهم اجازه داد بازوش رو بگيرم تا ازش عقب نمونم! از پله ها پايين و بعد از خارج شدن از خونه به سمت ماشين رفتيم!

"بفرماييد!"

"ممنون"
سوار ماشين شدمو ساموئل هم بعد از سوار شدن و بستن كمربندش راه افتادو گفت
"بيشتر از يك ماه بود كه نديده بودمت! خيلي عجيبه،نيست؟ما نزديك بوديم! يعني ميدوني منظورم اينه كه..."
وقتي هول شدنش رو حس كردم گفتم
"ميدونم منظورت چيه نگران نباش! خب زندگي توي يه كشور ديگه سخت نيست؟"

"راستش نه به اون سختي كه فكر ميكردم! من كارم رو دارمو بعضي از آخر هفته ها رو خوش گذروني ميكنم"
به آرومي خنديدو ادامه داد
"مزيت تمام اين اتفاق ها دور شدن از پدر و مادرم بود!"

"راستش براي منم همين طور"

"خب تو از خودت بهم بگو"
سرم رو تكون دادمو گفتم
"هفته ي ديگه بايد به دانشگاه برگردم! همين!"
به هيچ وجه دلم نميخواد درباره ي موضوعاتي صحبت كنم كه قراره باعث بشن تا آخر شب افسرده باشم اما نكته ي اصلي اينه كه خيلي افتضاح ميشه اگه راجع به،به كجا رفتن رابطه ام با هري،با ساموئل حرف بزنم! شايد چيزي به روم نياره اما ممكن توي ذهن خودش سرزنش و قضاوتم كنه و من هيچ دوست ندارم اين شانس رو بهش بدم پس حتي كلمه اي مربوط به اون موضوع به زبون نميارم

"همين؟ميخواي بهم بگي توي يه ماه گذشته كار خاصي انجام ندادي؟"

"تنها چيز خوبي كه اتفاق افتاد زندگي كردنم با عمو بود"
كه حالا بايد تسليم بشمو روي پاهاي خودم بايستم! اون داره ازدواج ميكنه و من نميتونم بين اون و زنش زندگي كنم.با اين كه خونه بزرگه و ما به راحتي ميتونيم از ديد همديگه قايم بشيم ولي اون زوج جديد باز هم به يه حريم شخصي نيار دارن،نه پرسه زدن يه دختره بيست و يك ساله توي خونشون! نه به يه مزاحم پس من بايد از همين امشب دنبال خونه بگردمو قبلش رو توي هتل بمونم چون عمرا به خونه ي قديميم برگردم! به اندازه ي كافي امشب به خاطره رو به رو شدن با پدرم عذا گرفتم و دلم نمي خواد دوباره چشم هاي نفرت انگيزش رو ببينم! لعنتي اگه عروسي عموم كه نزديك ترين كسمه نبود،نه به كليسا ميرفتم و نه پام رو توي پارتي ميذاشتم! اما حالا ساقدوش عروس هستم

It's ZoeyWhere stories live. Discover now