Part Twenty-Five

759 68 4
                                    

"اينجا بهتر بود"
همون طوري كه فكرشو ميكردم استفاني با اون چهره ي بي تفاوتش دست نايل رو گرفتو روي باسنش برگردوند كه باعث شد نايل نيشخندي بزنه

"زوئي حالا ميتوني توضيح بدي كه داري چيكار ميكني"
استفاني اصرار كردو من به هري نگاه كردمو نفس عميقي كشيدم

"ما باهميم"
بالاخره گفتمو هري دستش رو روي كمرم كشيد تا استرسم رو كمو آرومم كنه!! من نميخواستم كسي از اين رابطه باخبر بشه و هري هم اينو قبول كرده بود،قبول كرده بود تا بتونم با خودم كنار بيام،با خانوادم حرف بزنمو بهشون وقت بديم اما حالا اينجا جلوي استفاني و نايل ايستادمو دارم بعد از تقريبا چهار روز همه چيز رو اعتراف ميكنم.من نميخواستم كسي از چيزي باخبر بشه چون نميخواستم موجي از نگراني ها به سمتم بياد،نميخواستم كسي مدام توي گوشم بگه 'زوئي مراقب باش' 'زوئي حواست به ساموئل باشه' 'زوئي داري گند ميزني'،من به اندازه ي كافي به خودم نگراني وارد ميكنمو نميخواستم قضاوت بقيه بهش اضافه بشه

"ديوونه شدي؟"
نايل و استفاني هردو با چشم هاي گرد و تعجب گفتن اما اين دفعه به جاي اين كه من جواب بدم هري وسط پريدو گفت
"من از همه چيز باخبرم! باهم درستش ميكنيمو ميريم جلو،زوئي حق داره و ميخواد خوش حال باشه و من دوستش دارم!! من اين فرصت رو بهش ميدم هرچند ميدونم اون ساموئل لعنتي قراره زيادي رو مخم راه بره"
آخر جمله اش اخم كرد

"ساموئل رو مخت بره؟داداش پس تو درباره ي ويليام وودز چي ميگي؟"
نايل كه همچنان متعجب بود گفتو ادامه داد
"اگه پدرش بفهمه.."
آوردن اسم پدرم باعث لرزيدن بدنم شد و كاري كرد به سمت در برم

"بيرون از دستشويي راجع بهش صحبت ميكنيم"

چند دقيقه بعد چهارتايي دور ميز سلف نشسته بوديمو سيني هاي غذامون جلومون گذاشته شده بودن!! هري كمي سمتم خم شدو به آرومي گفت
"حالت خوبه؟"
و من سرم رو به نشونه ي آره تكون دادمو لبخند كمرنگي زدم
در حالي كه داشتم سعي ميكردم تو فكرهاي منفيم غرق نشم

"درباره ي اون مرد...بايد بگم حتي وقتي از دور ملاقاتش كردم تونستم بفهمم ازش خوشم نمياد،اما اين باعث نميشه بخوام از زوئي دوري كنم نايل! اگه كسي بهت بگه با استفاني تموم كن چون من ازت متنفرم تو اين كارو ميكني؟"
نايل اخم ريزي كردو سرش رو به نشونه ي منفي تكون داد

"منم اينكارو نميكنم چون فقط يه مرده خودخواه ميخواد همچين اتفاقي بيفته! ما ميتونيم فعلا دور از چشم بقيه همه چيز رو نگه داريم تا وقتش برسه"
هري دستم رو از زير ميز گرفتو با انگشتش نازم كردو باعث لبخندم شد!!

"زوئي تو...حق داري و ميتونستي بهم بگي! من مطمئنن شوكه ميشدم،اما نه به اندازه ي الان.من نميخوام نصيحتت كنم چون تو همه چيز رو خيلي بهتر ميدوني و اين زندگي توئه اما من پشتتم! رو ما حساب كنيد"
استفاني لبخندي زدو بعد به نايل نگاه كرد و نايل با اين كه نامطمئن به نظر ميرسيد اما گفت
"اره! شماها دوست هاي منين"

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora