Part Eighty-Nine

608 59 12
                                        

داستان از نگاه هري

الان تنها كاري كه از دستم بر مياد تا براي خوبي خودم انجام بدم جلوگيري از دل سرد شدنم يا حداقل بي توجهي بهشه! هر چند اين خيلي سخت اتفاق ميفته چون زوئي به راحتي از كنارم گذشت و بي هيچ نگاهي رفت! البته شايد هم به سختي چون اون بالاخره بهم نگاه كرد،از حركت ايستاد اما بعد پاهاش رو تكون دادو از اون محل دور شد! حداقل ميتونم خوش حال باشم كه از اونجا رفت چون هنوز هم اصلا دلم نميخواد كه جايي قرار بگيره كه ساموئل هم دقيقا همونجاست هر چند من كسي نيستم كه بخوام جلوي همچين چيزي رو بگيرم

بعد از پياده شدن از ماشين راننده اي كه استفاني در اختيارم گذاشته بود تا بتونم سريع و به موقع برسم وارد خونه شدم و دكمه ي كتم رو بستم و دوباره بازش كردم! مثل اين كه اين حس مسخره كه اسمش استرسه قصد نداره كه دست از سرم برداره و بيخيالم بشه! چون اگه اين زندگي منه كه حياط خونه ي والتر آتيش ميگيره و منو زوئي هيچوقت به هم برنميگرديم!
به ساعت نگاه كردمو عقربه ها رو روي شش ديدم پس يه شامپاين برداشتمو با گذاشتن لبه اش روي لب هام كمي ازش خوردمو سعي كردم آروم باشم اما موفق نشدم! حتي فكره گرفتن دوباره ي دست هاي نرمش توي دست هام باعث ميشه هيجاني رو توي وجودم حس كنم كه غيره قابل توصيف! اصلا زوئي كجاس؟
كمي به خودم زحمت دادمو بيشتر وارده مجلس و خونه شدم تا بتونم يه چهره ي آشنا ببينم و با ديدن يه لباس زرشكي و موهاي بلند سر جام ايستادم! زوئي كنار سن كوچك سالن موزيك و رقص ايستاده بودو در حال صحبت با بند موسيقي بود! از تعجب اخم ريزي كردمو وقتي زوئي بر روي استيج ايستاد تعجبم هزار برابر بيشتر شد! زوئي پشت ميكروفون ايستادو دستش رو روي اون پايه قرار داد و چند لحظه بعد از نواختن بند شروع به خوندن يه آهنگ آروم با چشم هاي بسته كردو وقتي صداش رو شنيدم فهميدم خودم رو از چه چيزي محروم كردمو اون چه چيزي رو ازم قايم كرده! من هيچوقت نميدونستم زوئي ميتونه بخونه،اون ازش حرفي نزده بود و حالا اينجا براي اولين باره كه ميتونم صداي قشنگش رو بشنوم،صدايي كه صاف رفتو توي قلبم نشست! صداش هم باعث آرامشم ميشدو هم باعث ميشد بخوام روي اون سن كوچك بپرمو اونقدر محكم بغلش كنم تا يكي بشيم،تا دلتنگيم بر طرف بشه و دوباره اون رو مال خودم كنم!
چشم هاي زوئي بلافاصله بعد از باز شدن به چشم هاي من افتاد اما اين بار به جاي من كه مضطرب شده بودم و خشكم زده بود،زوئي به راحتي نگاهش رو ازم دريغ كرد! انگار اونقدر توي آهنگ غرق شده بود كه حتي چشم هاي من رو نشناخت

.
.

همه ي زوج ها تو زمين رقص در حال عشق ورزيدن به همديگه بودن و من منتظر استفاني! ساعت هفت شبه و اون بايد الان كاري كه بهش سپردم رو انجام داده باشه اما با اين حال هنوز پيداش نشده و منو اينجا كاشته! نكنه اون ديوونه چيزي رو فراموش كرده باشه؟نكنه با كسي بحثش شده باشه و به كل همه چيز رو كنار گذاشته باشه؟نكنه ناخودآگاه همه چيز رو به زوئي لو داده باشه و اون قبول نكرده كه بره؟اصلا نكنه خودش كسي باشه كه قراره حياط رو آتيش بزنه؟لعنتي حداقل من بايد دست گلي كه قرار بود استفاني تحويل بگيره رو داشته باشم تا خودم دنبال اين قضايا برم
خواستم از اون خونه خارج بشم و سمت حياط برم كه با برداشتن اولين قدم استفاني رو در حال نزديك شدن به خودم ديدم!
با چشم هاي گردو چهره اي نگران شروع به حرف زدن كردو گفت
"يه مشكلي هست"

"چي؟"
نفسم گرفت و به اين كه نكنه حال زوئي بد شده باشه فكر كردم اما به جاش استفاني دهنش رو باز كردو گفت
"شمع ها خاموش شدن"
و ترس من جاش رو به يه عصبانيت نصفه و نميه و دادو كاري كرد يه داد نصفه و نيمه بزنم و متفاوت از لحن قبليم بگم
"چي؟"

"من هيجان داشتم و نتونستم جلوي خودم رو بگيرم،همه رو فوت كردم! توقع زيادي ازم داشتي"
با چشم هاي گرد توي چشم هام نگاه ميكردو با رفتارش طوري نشون ميداد كه انگاه حق با اونه اما به جاش من كف دستم رو روي پيشونيم كوبيدمو نفس عميق كشيدم! حق با اونه! اون استفاني من توقع زيادي ازش داشتم

"من ميرم تا همه رو روشن كنمو تو حواست به گوشيت باشه چون بهت تكست ميدم كه كي زوئي رو به اونجا بياري! فقط دست گل رو كجا گذاشتي؟"

"همونجا روي درخته"
لبخند مصنوعي و مسخره اي زدمو گفتم
"دست گل رو گذاشتي رو درخت؟كاري هست كه درست حسابي انجام داده باشي عزيزم؟در غيره اين صورت خون توي بدنت رو ميكشم بيرون"

اين حرفم باعث شد چهره ي استفاني جمع بشه و بگه
"حالمو بهم نزن!"
ادامه دادو گفت
"برو برو دير ميشه زوئي ميپرهااا! برو منم حواسم به همه چيز هست! اوه راستي فندك ميخواي؟"

"نه خير! خودم دارم"

"داري؟"
با تعجب گفتو من براي تأييد حرفش فقط گفتم
"دارم"

تا رسيدن به محلي كه شمع ها توش چيده شده بود دورو برم رو نگاه كردم تا مطمئن بشم زوئي از اين قضيه با خبر نميشه و چيزي لو نميره پس همين كه رسيدم شروع به روشن كردن تك تك شمع ها كردمو وقتي كارم تموم شد به منظره ي زيبايي كه اطرافم به وجود اومده بود لبخند زدم! از اونجايي كه زوئي رو ميشناسم ميدونم عاشقش ميشه،چون اون عاشق شمع و گل هاست! اون با وارد شدن به اينجا خوش حال ميشه و آرامش پيدا ميكنه و اون لبخند خوشگلش رو بهم نشون ميده و همون وقت كه من وارد ميشم! با دست گل وارد ميشمو بهش قول ميدم ديگه مثل يه عوضي بي عقل رفتار نكنم! پس با اين كه دست هام كمي ميلرزيدن اما به استفاني تكست دادمو بعد دست گل رو برداشتمو گوشه اي ايستادم تا اول بتونم عكس العمل دخترم رو ببينم! اين چند دقيقه ي بعد اتفاق افتاد
زوئي از دور وارد حياط و باغ شدو در حالي كه كمي دامن پيراهنش رو با يه دست بالا گرفته بود با ديدن نور شمع ها قدم هاش رو بلند تر و سريع تر كرد و اين باعث شد قلب من هم بلند تر و سريع تر بتپه! زوئي آخرين قدمش رو هم برداشتو در آخر روي نقطه ي وسط دايره اي كه درست كرده بودم قرار گرفت
اما اون طور كه فكر ميكردمو انتظار داشتم لبخند نزد،بلكه بعد از يه لبخند ريز از تعجب اخم كردو من متوجه شدم الان وقتشه كه جلو برم،پس به تمام ترسم غلبه كردمو با اون رز هاي زرد كه نشانه هايي براي عذر خواهي بودن رو به روي دختر مورده علاقه ام ايستادمو با همه ي استري كه توي وجودم بود لبخند زدم و گفتم
"نمي تونم ازت دل بكنم! چي كار كنم؟"

زوئي شوك شده بود اما بعد از تكون دادن سرش خودش رو مطمئن كرد كه اين نميتونه يه خواب،يه رويا، يا حتي يه كابوس با شروعي شيرين باشه! بعد از چك كردن محيط دورو برش چشم هاش پر از اشك شدو توي چشم هام نگاه كرد،گفت
"هري.."

It's ZoeyOpowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz