"نامزدته اما حق نداري سرش داد بزني"
"و تو حق داري بهم بگي با نامزدم چه طور برخورد كنم؟"
عصبانيت ساموئل بيشتر شد همون طور كه دست هري مشت شدو من ميتونستم تك تك رگ هاش رو ببينم"خانوادت بهت ياد ندادن چه طور بايد با يه خانوم برخورد كني؟"
با اين حرف هري استفاني از جاش پريدو صورت هري رو گرفت و دقيقا كاري رو كرد كه من انتظارش رو نداشتم! لب هاش رو روي لب هاي دوست پسر من گذاشتو اونو بوسيدو سعي كرد با اين كار ساكتش كنه تا دعوا بيشتر از اين بالا نگيره و تموم شه
صورتم از عصبانيت سرخ شده بودو همون طور به استفاني و هري خيره شده بودم تا اين كه ساموئل نيشخند زدو اون دو تا هم بيخيال هم شدن"متأسفم آقاي وودز اما اين سري به جاي دخترتون زوئي كه نميدونه چه طور بايد با نامزدش رفتار كنه،من بايد از سر ميز برم! شايد وقتي مهمون ها و دخترتون آداب شام خوردن و صحبت كردن رو ياد گرفتن برگردم.معذرت ميخوام"
و ساموئل بعد از پاك كردن دهنش با دستمال خونه رو ترك كرد و من باز به استفاني و هري نگاه كردم!
در حالي كه هري اخم بزرگي داشتو سرش پايين بود استفاني شروع به حرف زدن كردو گفت
"عزيزم چون من شيطوني كردمو نبوسيدمت اين باعث نميشه زيادي قاطي كني كه"
چه ماست مالي قشنگي! هنوز باوردم نميشه استف اون كارو كردو هري رو جلوي من بوسيد"بهتره به زودي يه تاريخ بهم بگي زوئي"
همون طور كه انتظار ميرفت پدرم به استف و هري بي محلي كرد،بلند شدو با همون اخم هميشگي دستمالش رو روي ميز انداخت و ادامه داد
"و يادت نره از نامزدت كه همچين حلقه ي گروني برات خريده عذر خواهي كني! ميبخشتت"
دندونام رو روي هم فشار دادمو داشتم خودم رو ميكشتم تا با چاقوي روي ميز بهش حمله نكنم!! من دخترشم.ميتونم دقيقا مثل خودش ديوونه باشم.اما قبل از اين كه دير بشه اون به اتاقش رفتو مادرم هم مارو تنها گذاشت"متأسفم بچه ها"
استف به خاطره بوسيدن هري معذرت خواهي كردو ما هردو سرمون رو تكون داديمو به هم زول زديم تا اين كه من دهنمو باز كردمو گفتم
"دوشنبه ميبينمت هز! شب بخير"
و بلند شدمو به اتاقم رفتم! اره كارم زشت بود كه بعد از همچين ماجرايي تنهاش گذاشتمو گفتم به خونه بره اما بعدا از دلش در ميارمو ما همديگر رو درك ميكنيم! اون مطمئنن درك ميكنه كه من الان جون هيچ كاري رو ندارم،مخصوصا صحبت كردنوارده دستشويي اتاقم شدمو به صورتم آب زدم آرايشم رو به كل شستم و وقتي توي آينه به خودم نگاه كردم ديدم اره...به زوئيه يه ماه پيش برگشتم! زوئي اي كه صبر كرده تا هرجور اتفاقي براي زندگيش بيفته.اصلا من از صبر كردن دست برداشته بودم؟يا فقط خودم رو با هري گول زدمو اونقدر غرق لحظه هاي خوشيم با اون شدم كه فراموش كردم هنوز هم قراره با مردي به اسم ساموئل ازدواج كنم؟به حلقه ام نگاه كردمو فهميدم شايد اين احتمال چيزه درستي باشه! اون رو دراوردمو روي سينك گذاشتم و از دستشويي بيرون رفتمو با ديدن كسي كه رو به روم ايستاده بود ترسيدمو چشم هام گرد شدن
![](https://img.wattpad.com/cover/158290777-288-k196772.jpg)
أنت تقرأ
It's Zoey
أدب الهواة"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed