Part Fifty-Four

596 44 3
                                    

داستان از نگاه هري

وقتي ذهنم بيدار شد فهميدم روي شكمم خوابيدمو اين يعني زوئي الان ديگه توي بغلم نيست! تا اين كه چشم هام رو باز كردمو اون دختر رو توي يه حوله ي تن پوش سفيد در حالي كه جلوي آينه ايستاده بودو موهاي تقريبا خيسش رو توي دست هاش ميگرفتو فشار ميدادو به سمت بالا ميبرد ديدم! اون داره با موهاش چيكار ميكنه؟اصلا ساعت چنده و چقدر گذشته كه اون وقت كرده حمومم بره؟

"صبح بخير"
از توي آينه بهم نگاه كردو باعث شد همون طوري كه هنوز خواب آلود بودم لبخند بزنم! نگاهش باعث شد با خودم بگم كاش همه ي صبح ها بعد از باز كردن چشم هام زوئي رو ميديدم

"ساعت چنده؟"
دوباره چشم هام رو بستم! حق دارم كه باز خوابم بياد.من به خاطره تمام فكرها و نگراني هايي كه داشتم،تمام استرس هايي كه اين چند روزه بهم وارد شدو تمام عصبانيت هام تا چهار صبح بيدار بودم.نميدونم بايد كدوم رو اول قرار بدم،نگراني براي از دست دادن شغل و بيكار شدنم يا چيزي كه زوئي بايد امشب باهاش رو به رو بشه! هرچند من همين الانش هم با اينجا بودنم همه چيز رو هم به خودمو هم به اون ثابت كردم.من ترجيح دادم وقتمو اينجا كناره اون بگذرونم،ترجيح دادم بمونمو دوست دخترم رو آروم و آماده كنيم تا اينكه سر كار حاضر بشمو پول در بيارم! من هيچوقت زوئي رو تنها نميذاشتم
اون ساموئل لعنتي با كاري كه كرد خيلي زوئي رو ترسوند! اون داشت زوئي رو خفه ميكردو من تنها كاري كه كردم زدن دو تا مشت توي صورتش بود! وات د هل؟مشكل من چيه؟من بايد دست لعنتيش رو خرد ميكردم،اونوقت ديگه حتي نميتونست سوار اون ماشين بشه و راه بيفته بره.اون سعي كرد به زوئي صدمه بزنه و من هيچ غلطي نكردم جز اينكه بهش اجازه بدم تقريبا با ماشين بهم بكوبه.

"هي اخم نكن!"
با شنيدن صداي زوئي دوباره چشم هام رو باز كردمو فهميدم افكارم روي چهرم تأثير گذاشتن! اين مطمئنن كاري كه زوئي ميكنه،اون خودش هميشه تو فكر فرو ميره و بعد با چهره اش نشون ميده كه فكرش خوشاينده يا يه خاطره ي تلخ

"ساعت چنده؟كي رفتي حموم؟من كل ديشب سعي كردم تكون نخورم تا تو از خواب بيدار نشي و بعد تو تنهام گذاشتي رفتي حموم"
اون ديشب قبل از خواب چند بار بهم هشدار داد كه خواب فوق العاده سبكي داره پس بايد با احتياط باشم

"خب تو كه نگفتي"
زوئي با اون حالت شيطون روي صورتش گفتو سشوارش رو روشن كردو روي موهاش كه حالا كمي فر تر از قبل و حالت عاديشون شده بودن گرفت!
بالاخره بلند شدم،با دست هام چشم هام رو ماليدمو بعد پشت زوئي ايستادمو يه دفعه كمرشو بغل كردمو سرمو توي گردنش فرو بردم! با كشيدن يه نفس عميق و پر كردن بينيم از عطر خوبش اون به آرومي خنديدو گفت
"اي ديوونه"
و سرش رو برگردوندو موهام رو بوسيد! و يه لحظه من ميخواستم چيزي كه توي ذهنمه رو به زبون بيارم.ميشه هيچوقت برنگرديم؟

It's ZoeyNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ