Part Ninety-Five

697 58 10
                                        

"خب پس يه پايان خوب براي اون يك ماه ديوونه كننده داشتي! ببين كجايي"
نايل به من كه روي مبل،رو به روش نشسته بودم لبخند زدو دستي بين موهاش كشيدو ادامه داد
"خانومه خونه شدي"
سعي كرد جلوي خنده اش رو بگيره اما با اين حال من خنديدمو گفتم
"نه خيلي راستش! هنوز از بيرون غذا ميگيريمو يه موقع هايي هم خود هري آشپزي ميكنه چون هم ميترسه كه خونه رو آتيش بزنمو هم دست پختم خوب نيست! فكر كنم از زندگي باهام پشيمون شده چون تقريبا هيچ كاري جز گرد گيري و جارو برقي زدن بلد نيستم"
نايل هم خنديدو گفت
"خب ولي مطمئنن خوش حاله كه داره با زوئي وودز زندگي ميكنه ميدوني"

"معلومه كه هستم"
هري با دوربيني كه من براش خريده بودم و دور گردنش انداخته بود وارده خونه شدو من يه دفعه سر اين كه اين دو چه طور قراره باهم كنار بيان استرس گرفتم! خدايا لطفا نذار توي اين خونه،كه مكان مورده علاقمه اتفاق بدي بيفته يا دعوايي رخ بده

"سلام عزيزم"
به دوست پسر خوشگلم لبخند زدمو اون بعد از اين كه به سرعت لب هام رو بوسيد سمت نايل برگشتو دستش رو دراز كرد و نايل با قبول كردنش منو غافل گير كرد! و فكر كنم تعجب از اين كه خدا درخواستم رو به اين زودي قبول كرد كاملا توي چهره ام مشخص شد چون نايل بعد از سلام كردن با هري گفت
"راستش زوئي با پسر بچه هاي ده ساله نيستيم"

"اره ميدونم اما.."

"عشقم يه سري سؤ تفاهم بود كه تموم شد فكر كنم تو هم بايد فراموشش كني"
هري كنارم نشستو دستش رو دور شونه هام گذاشتو گفت
"باشه؟"

"اين خيلي عجيبه چون شماها از اون روز تا حالا حتي يه كلمه حرف هم نزديد"

"يه سري مواقع هست كه نه ميتوني دهنت رو كنترل كني و نه احساساتت رو! فكر كنم دركش كني زوئي"
نايل با جديت گفتو من سرم رو تكون دادمو گفتم
"ولي نميشه به همين راحتي همه چيز درست بشه و شما دو تا كه عين وحشي ها.."

"هِي هِي! ميخواي بشنوي كه با هم حرف زديم باشه بهت ميگمش! باهم حرف زديم،حالا ديگه بهم نگو وحشي"
هري با اعتراض گفتو نايل به خاطره رازي كه هري جلوي من فاش كرده بود توي پيشوني خودش كوبيد اما هري ادامه دادو گفت
"متأسفم اما بايد ميدونست كه درباره ي احمق بازيامون حرف زديم وگرنه تمام مدت وحشي و ديوونه صدامون ميزد"

"بيايد بيخيال اين بحث بشيم! با اين كه دوست دارم بدونم كِي و كجا حرف زدين و چه چيزهايي گفتين اما الان مهم اينه كه دوباره باهم دوست شديد"
لبخند زدمو به آروي و نا محسوس طوري كه نايل نفهمه به هري كوبيدم تا نقشه اي كه باهم كشيديم رو شروع كنه و اون بلافاصله متوجه شد،به ساعت نگاه كردو گفت
"خب نايل از استفاني خبري داري؟"
چهره اي نايل كمي ناراحت شدو بعد از چند ثانيه مكث و پايين انداختن سرش دوباره به ما نگاه كردو گفت
"فكر نميكنم بخواد حتي از كنارش رد بشم چه برسه به اين كه باهاش حرف زده باشم"

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora