Part Fifty-Seven

623 42 4
                                    

تأخير تقريبا دو ساعته ي پروازمون باعث شد هواپيما ساعت چهارو نيم بپره و اين افتضاح هري رو عصبي كرده بود! يعني بيشتر عصبي كرده بود چون با اينكه سعي ميكرد چيزي رو بروز نده اما اون تمام ديشب و امروز رو نگران كارش بودو من مطمئنم حتي يك لحظه هم از فكر كردن بهش دست نكشيد! و باز هم با من به خوبي رفتار كردو كنارم موند تا مثل هميشه آروم و كمكم كنه! من لايق اين همه خوبي هستم؟
دست هري كه روي صندلي كناريم بود رو گرفتم،به آرومي فشردم و باعث شدم لبخند ريزي بزنه.با اينكه با گذشت هر ثانيه استرس خودم بيشتر و بيشتر ميشه ولي حالا اين منم كه سعي دارم هري رو آروم كنم! عجيبه

"عزيزم انقدر نگران نباش! حتي اگه اونا قبول نكنن كه دوباره اونجا كار كني من بهت كمك ميكنم كه سر يه شغل ديگه بري"

"زوئي من حتي دوباره كار توي اون كافي شاپ رو از دست دادم! اين ماه چي كار كنم؟نميتونم بذارم مادرم دوباره كار خونگيش كه غذا درست كردن براي بقيه اس رو شروع كنه! كار بدي نيست اما تا وقتي من هستم چرا اون خودش رو خسته كنه؟"

"اوهوم ميدونم چي ميگي،تو ميخواي بيشتره وقته مادرت صرف ليليانا بشه اما هري فشاري كه روي توئه چي؟"
از همون روز اولي كه ديدمش اين مشكلات كاري و پولي رو داشت! هميشه ميخواست به موقع حاضر بشه،از خوشي هاش بزنه تا بتونه به خانواده اش برسه،حالا هم كه من و دردسرهاي زندگي من بهش اضافه شديمو بار فكريش رو بيشتر كرديم

"ميگي چيكار كنم؟"
هري توي چشم هام نگاه كردو ادامه داد
"من نميتونم فقط به راحتي توي خونه بچرخم چون داره اتفاقات زيادي توي زندگيم ميفته"

"من ميگم الان آروم باشو بذار اين يك ماه كه حقوقي نداري و تمام پول هات رو خرج كردي من كمكت كنم!"
هري بهم چشم غره رفتو گفت
"ببين چي گفتي كه باعث شدي حاضر شم بهت چشم غره برم"

"هري جديم! من دوست دخترتمو.."
حرفم رو قطع كردو گفت
"زوئي خواهش ميكنم.قبلا هم راجع به حسم به اين قضيه باهات صحبت كردمو تو ديگه ميدوني"
با نااميدي سرمو تكون دادمو ديگه چيزي نگفتم

.
.

ساعت دورو بره دو صبح بود كه در خونه رو باز كردمو به آرومي داخل رفتم و چمدونم رو پشتم كشيدم! مثل هميشه استرسي كه توي وجودم بود باعث يخ زدن دست و پاهام شده بود اما من سعي كردم بهش بي محلي كنمو با فكره اين كه پدر مادرم الان هردو خواب هستن خودم رو به طبقه ي بالا برسونم!!
من اصلا نميخوام اين موقع شب،خسته و داغون با چيزي رو به رو بشمو نتونم جواب درست حسابي و منطقي براي كارهام پيدا كنم

با گذروندن آخرين پله و نزديك شدن به اتاقم خواستم نفس عميقي بكشم كه مادرم در اتاق استفاني رو باز كردو ازش بيرون اومد! هردو خشكمون زده بود.اون از تعجب و من از اضطراب
فقط خدارو شكر كه بابام اينجا نيست وگرنه مطمئنن خيلي بيشتر مورده بازجويي قرار ميگرفتم

It's ZoeyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang