Part Nineteen

861 74 3
                                        

بعد از بوق دوم گوشي رو برداشتو گفت
"اوه سلام زوئي با ستاره ي كنارش"
و من فهميدم صداي خندش حتي از پشت تلفن هم قشنگه!! و سعي كردم به لبخند احمقانه ي خودم درحالي كه به ماشين لباس شويي تكيه دادم توجه نكنم

"سلام هز!! چه طوري؟"

"خوب فكر كنم! تو چي؟"

"راستش..اه.."
برگشتم تا به لباس هام كه هنوز در حال چرخيدن بودن نگاه كنم
"زياد خوب نيستمو به كمكت نياز دارم"

"ببينم اين فرانسوي واقعا تورو.."
حرفش رو قطع كردمو گفتم
"نه نه اصلا موضوع درس نيست..اين...مربوط به اونه اما راجع بهش نيست! ميتوني به خونم بياي؟"
انگشتم رو روي كاشي هاي رو زمين ميكشيدم

"اوه حالا واقعا گيج شدم! هممم..."
كمي فكر كردو بعد گفت
"بستني چه طعمي دوست داري؟"

"چي؟"
چشمام گرد شد

"اون طوري چشم هاتو گرد نكن دختر! ميخوام بستني بخرمو بيام.دوست داري ديگه؟"
لبخند زدم! اون تا چه حد ميتونه شيرين و دوست داشتني باشه؟

"شكلاتي"

"حالا هم اون طوري لبخند نزن! من ميتونم حسش كنم"
فريبنده ي كله فر
"سي دقيقه ديگه ميبينمت زوئي"
هيچوقت تاحالا بعد از حرف زدن با ساموئل يا هر كسه ديگه اي اين طوري به تلفن لبخند زده بودم؟معلومه كه نه.اين مرد منو خوش حال ميكنه و باعث ميشه تو بدترين وضعيتم لبخند بزنم!!

بيست دقيقه بعد بلند شدمو سمت آسانسور رفتم تا وقتي رسيد سريع به داخل راهنماييش كنمو نزارم تو حياط اين خونه گم و گور بشه! پايين رفتمو كنار در ورودي بزرگمون ايستادم تا اين كه هري با دو تا قوطي تو دستش ظاهر شدو بهم لبخند زد

"هِي زيبا"
اون گفتو من به آرومي خنديدم

"هِي خوشتيپ"
اون يه جفت كتوني سفيد با يه تيشرت و شلوارك مشكي پوشيده بود و بانداناي قرمزي كه به موهاي بهم ريختش بسته بود كمك ميكرد تا بامزه و جذات تر بشه

"اينم بستني شكلاتيت"
اون رو از دستش گرفتمو تشكر كردم!!
"امروز دانشگاه نيومدي"

"اوهوم ليليانا مريض شده بودو مجبور شدم ببرمش دكتر!! و...يه مصاحبه ي كاري داشتم! شايد بتونم يه شغل پيدا كنم"
سرمو تكون دادمو گفتم
"اميدوارم موفق بشي و...چرا انقدر جوراب هات رو كشيدي بالا؟"
سوار آسانسور شديمو من به جوراب هاي سفيدش اشاره كردمو خنديدم

"هي من داشتم ميرفتم به ورزشم برسمو بعد فهميدم يكي اينجا بدبخت شده و به كمك نياز داره حالا در هر صورت...خونتون خيلي..."

"اولا خودت بدبختي،دوما ميدونم خونمون خيلي زياديه"
به آرومي خنديدمو هري قاشق بستنيس رو توي دهنش گذاشت
وقتي از آسانسور بيرون رفتيم دودي كه از آشپزخونه ميومد باعث گرد شدن چشم هاي هردومون شد

"اوه خداي من"
دويدمو صداي هري رو شنيدم كه دنبالم ميومدو گفت
"چه اتفاقي افتاده؟زيادي جلو نرو و بذار من مطمئن شم چيزه خطر ناكي نيست!"
و وقتي من بهش محل ندادم اون بازوم رو گرفتو منو نگاه داشتو تو چشمام نگاه كرد
"هي با تو حرف ميزنما"
و بستنيس رو روي پيشخون گذاشتو سمت گاز رفت و صداي سرفه اش اومد

"اوه نه اين...يكي اين رو گذاشته اينجا و زيرش رو روشن كرده اما يادش رفته برش داره"
و من به بالا نگاه كردمو سعي كردم نشون ندم همه ي اين سوختگي تقصيره من بوده! اما اون گفت
"هيچوقت تنها زندگي نكن زوئي"

"هري تو بايد بهم كمك كني! پدرم به خاطره اين نمره ي احمقانه ام تنبيهم كرده و ميگه بايد تمام كارهام رو خودم انجام بدم و من برعكس چيزي كه فكر ميكردم نميتونم از پيش بر بيام و لباس هام هنوز اون سمت توي ماشين لباس شوييه و من نميدونم چه بلايي سرشون اومده چون اون ماشين ديوونه يه چيزيش شدو شروع به دراوردن صداهاي عجيب غريب كرد! و من هيچ كسي جز تورو نداشتم كه بهم كمك كنه! لطفا كمك كن"
به نفس تمام كلمات رو كنار هم چيدمو گفتم و بعد سمتش رفتمو محكم بغلش كردم،و سرمو روي سينش گذاشتم
"لطفا لطفا لطفا"
سرمو بلند كردمو به صورت بي نقصش نگاه كردمو اون همون موقع لبخند زد

"باشه! من واسه همين اينجام"

"عاليه"
سريع در بالكن آشپزخونه رو باز كردمو بعد دست هري رو گرفتم و پيش اون غول لباس شور بردمش

"تو دقيقا مايه اي رو توي حلق اين بدبخت ريختي كه نبايد ميريختي! و تمام لباس هاي مشكي و سفيد و قرمز رو اونجا باهم شستي...مطمئنن الان بعضي از سفيد ها بنفش و بعضي صورتي شدن! حالا بدبخت كيه؟"

"اوه نه اينو نگو"
و بعد به راحتي در ماشين رو باز كردو لباس هام رو كه هيچ سفيدي توشون نبود بيرون آوردو توي سبد روي كابينت ريخت

"ببين"
و يه لباسي كه صورتي شده بود رو بالا آورد! و هردو فكر كرديم كه چرا اين يه تكه پارچه ي كوچكه تا اين كه هردو چشم هامون گرد شد! هري بلند خنديدو من سرخ شدمو سريع شرتمو از دستش كشيدم

"هي!! نخند...اين يكي...اين يكي پيرهن سفيده يكي از لباس هاي مورده علاقم بود كه حالا صورتي شده"
با ناراحتي گفتم،سعي كردم موضوع رو عوض كنمو به هري كه هنوز در حال خنديدن بود نگاه كردم

"اما صورتي رنگه قشنگيه! نگران نباش"
لبش رو بين دندوناش گذاشت تا جلوي خندش رو به خاطره بيرون آوردن اون شرت توري بگيره،و من نتونستم جلوي خودم رو بگيرمو لبخند زدم

"احمق! ميخواي بريم تو حياط و يكم قدم بزنيم؟من تمام خراب كاري هارو كردم ديگه چيزي نمونده"

"اوه خوب شد گفتي چون راستش از اين كه نكنه يكيش جا مونده باشه مظطرب بودم! حالا ميتونيم بريم"
با مشت به آرومي به بازوش زدمو گفتم
"انقدر منو اذيت نكنو بزن بريم"

"خب من هنوز اون عكسي كه ازت گرفتمو دارم"
وقتي داشتيم از پله ها پايين ميرفيتم گفتو خنديد و من چشم غره رفتم

"تلافي ميكنم استايلز"
به حياط رسيديمو شروع به چرخ زدن كرديم

"قول بده اگه گم شدم دنبالم بگردي"

"ميخواي بگي شبيه گل هايي و سخته كه بخوام اينجا پيدات كنم؟"
با چشم هاي ريز نگاش كردمو اون گفت
"نه ميخواستم بگم تو شبيه اونايي و ممكن من نبينمت مگر اين كه چشم هات مثل الان برق بزنن! پس اسممو صدا كن تا بفهمم"
اون به به آرومي خنديدو قند تو دلم آب شد

It's ZoeyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang