Part Twenty-Six

772 68 4
                                        

"تو اينو از كجا فهميدي؟تو اصلا...تو شماره كارتم رو از كجا آوردي؟"
من بايد باهاش صادق باشم نه؟بايد راستش رو بگم هرچقدر هم از دستم عصبي و ناراحت بشه باز بايد راستش رو بگم

"من اون دفترچت رو ديدمو كارت اعتباريت هم لاي كاغذهاش بود"
با ناراحتي گفتمو حس افتضاحي به خاطره كار مضخرفي كه انجام داده بودم بهم دست داده بودو توقع داشتم هري هم اينو بفهمه اما به جاش اون چند لحظه با عصبانيت بهم خيره شد،دستش رو لاي موهاش كشيدو بعد گفت
"زوئي بهتره همين الان به ماشين بگيري و بقيه راه رو با اون بري"

"هري...من نميخواستم انقدر نا..."

"خواهي ميكنم فقط برو و بذار منم به كارم برسم"
اگه منم جاي اون بودم در اين حد ناراحت ميشدم؟نه فكر نكنم
شايد چون جاي خودمم اينو ميگمو تا كسي همچين كاري رو باهام نكنه و پول نداشتنم رو به روم بياره چيزي نميفهمم!!
نه هري بي پول نيست،فقط مثل ما جزو ثروتمندها نيستو اين دقيقا چيزيه كه هري چند شب پيش بهش اشاره كردو گفت ما از خيلي لحاظ بهم نميخوريمو من به اين زودي فراموشش كردمو همه چيز رو به روش آوردم.من آدم افتضاحيمو همين الان بايد از جلوي چشم هاش برمو بذارم يه نفس راحت بكشه! پس فقط سرم رو تكون دادمو سمت خيابون رفتم تا ماشين بگيرم،همون طور كه هري ازم گذشتو به راهش ادامه داد!!

.
.

براي خالي كردن عصبانيتم از پله ها استفاده كردمو دونه دونه پاهام رو روي هركدوم ميكوبيدمو بالا ميرفتم! منه لعنتي مجبور بودم؟مجبور بودم همه چيز راجع به امروز رو خراب كنم؟مجبور بودم آخر اون بوسه رو به يه دعوا تبديل كنم؟مجبور بودم دفترچه ي هري رو بخونم؟مجبور بودم براش پول بريزمو ناراحتش كنم؟مجبور بودم به حرفش گوش ندم؟نه منه لعنتي مجبور نبودم،اين دست هاي عوضيم بودن كه جلو پريدن و بدون فكر درست و منطقي به همه چيز گند زدن!!
در رو پشت سرم كوبيدمو وارد خونه شدم و ديدم ساموئل با ديدن من لبخندي زدو از روي مبل بلند شد ولي تا خواست چيزي بگه من دهنم رو باز كردمو بهش پريدم

"تو هيچ كارو زندگي اي براي خودت نداري؟"
دستم رو توي هوا تكون دادمو بعد به سمت پله هايي كه منو به اتاقم ميرسوند رفتمو ساموئل رو با چهره ي بهت زدش تنها گذاشتم
كيفم رو روي صندلي پرت كردمو بعد از باز كردن زيپ كفش هام پاهام رو تكون دادمو هر لنگه يه سمت فرود اومد!!
و در آخر اين بدنم بود كه روي تخت سقوط كردو سرش رو روي بالشت كوبيد تا به ذهنش بگه از اين به بعد بايد بيشتر حواسش رو جمع كنه و آدم باشه!!
چيزي از دوستيمون نگذشته و ما دعوا كرديمو از هم ناراحت شديم! اين عاديه؟يا من باعث غير معمول بودنش شدمو عين احمق ها رفتار كردم؟

.
.

بعد از چند ساعت كلنجار رفتن با خودم،تايپ كردنو پاك كردن بالاخره به هري تكست دادمو گفتم
*متأسفم كه ناراحتت كردمو باعث شدم حس بدي داشته باشي! قصدم اين نبود :( دوستت دارم*
و بعد از اون تكست يه لحظه هم گوشيم رو زمين نگذاشتمو فقط به صفحه اش خيره شدم تا اين كه صداي دينگش درومدو يه عكس شروع به دانلود شدن كرد بعد يه كيف صورتي و يه عروسك هاسكي معلوم شد

It's ZoeyWhere stories live. Discover now