Part Sixty-Three

593 59 15
                                        

هري چرا بايد اين موقع شب استفاني رو ديده باشه؟اونا كجا همديگر رو ملاقات كردن؟مطمئنن هري دنبال من ميگشته اما اميدوارم اون چيزي كه توي ذهنمه درست نباشه!
روي تخت غلت زدمو باعث شدم پتو از روي پاهاي لختم كنار بره.من فقظ اون لباسي كه هري براي ماهگردمون بهم هديه داده بود رو پوشيدم،دراز كشيدمو تصميم گرفتم تا وقتي هري برسه به آهنگ هاي مورده علاقم گوش بدم! اما حالا چهل دقيقه گذشته و اون هنوز هم اينجا نيست،حق داره! اينجا زيادي دوره
صداي گوشيم رو خفه كردمو از روي تخت بلند شدم و رو به روي آينه ايستادم و تازه فهميدم چشم هام چقدر سرخ و ريز شدن!! با اين كه هري قراره با ديدن من خيالش راحت بشه اما مطمئنن با خوردن چشم هاش به اين چهره نگران تر ميشه و خودش رو سرزنش ميكنه،دقيقا مثل طوري كه ازم معذرت خواهي كرد

"زوئي"
صداي عموم رو از پشت در شنيدمو بعد سمتش رفتم

"بيا تو"
قبل از اون درو باز كردم! گفت
"هري اينجاس"
و من ديگه نتونستم جلوي خودم رو بگيرم! تنها كاري كه كردم دويدن و با سرعت و پا برهنه پايين رفتن از پله ها بود!! من بهش نياز دارم،نياز دارم كه اون من رو توي بغلش بگيره و كنارم باشه،نياز دارم يكي بهم بگه دوستم داره و اين شرايط سخت ميگذره! نياز دارم بهم بگه هرچند الان از خانوادم جدا شدم اما اون اينجا پيشم ميمونه و تنهام نميذاره
سريع و با قدم هاي بلند سمت اتاق نشيمن رفتمو با ديدن هري دويدمو خودمو بين بازوهاش جا كردم! بينيم رو از عطرش پر كردمو فهميدم تمام اين مدت براي آروم شدن اون رو ميخواستم! دست هاش رو،بوسه هاش رو،آغوشش رو،حضورش رو.

"متأسفم كه دير كردم!"
هري به آرومي روي موهام بوسه اس زدو دست هاش رو كمي دورم فشردو ميخواست بهم بفهمونه حالا اينجاست،بهم نزديكه و منو داره!

"فقط همين طوري من رو بغل كن"
به خاطره بغض توي گلوم صدام به سختي بيرون اومدو همون موقع هري عقب رفت،يكي از دست هاش رو زير كمرمو ديگري رو پشت زانوهام گذاشتو بلافاصله بعد از بلند كردنم روي مبل نشستو من رو مثل يه دختر بچه توي بغلش گرفت! دختر بچه اي كه گم شده و به كمك نياز داره.چون من ديگه خونه نيستم،ديگه هيچوقت به خونه برنميگردمو اونجا زندگي نميكنم،ديگه هيچوقت تو اون تخت نميخوابمو هيچوقت نوت هاي رنگيم رو با سوزن به بوردم نميچسبونم! هيچوقت با مامان بابامو استفاني دور ميزي كه توي اون خونه اس شام نميخورمو هيچوقت صبح ها براي خوردن قهوه ام توي فضاي باز به بالكن نميرم! ديگه هيچوقت از پنجره ي اتاقم به بيرون خيره نميشمو هيچوقت با جولي درباره ي پسرهاي پولدارو از خودراضي كه نايل جزوشون نيست حرف نميزنم،ديگه با اون خونه و اهالي اونجا كاري ندارم

"عزيزم من اينجام! لطفا گريه نكن"
هري با زدن اين حرف كاري كرد بفهمم درحالي كه توي بغلشمو سرم روي سينه اش قرار گرفته دارم گريه ميكنم! اين غم و غصه كاري كرده روي خودم كنترلي نداشته باشم و متوجه چيزي نشم
تنها حس لامسم هست كه بهم ميگه دست نرم هري روي پاهام كشيده ميشه و لب هاش روي موهاو پيشونيم بوسه ميزنه

It's ZoeyWhere stories live. Discover now