Part Sixty-Five

606 52 27
                                        

"ميدونم كه هري شام نخورده اما تو خوردي؟من يكم براي هري نگه داشتم اما خودتم مطمئنن بازوهاش رو ديدي،پس راستش با يه شب شام نخوردن كه نميميره!"
خواستم سمت اتاق برمو ساك و چمدون زوئي رو اونجا بذارم كه با شنيدن اين حرف مامانم با چشم هاي گرد ايستادمو گفتم
"مامان!"

"مامان مامان نكن! زوئي مطمئنن مهم تره"
مادرم دست زوئي رو گرفتو خواست اون رو سمت آشپزخونه ببره كه دوست دختر بيچاره ام بالاخره به حرف اومدو گفت
"نميخوام ناراحتتون كنم اما من هم اصلا گرسنه نيستم"

"اوه عزيزم! اين طوري كه نميشه تو مهمونه مايي"
مادرم هيچ چيزي درباره ي روزي كه زوئي گذرونده و پشت سر گذاشته نميدونه و فقط ميخواد يه آدم مهربون و دوست داشتني باشه كه به خوبي از دوست دختر پسرش استقبال و پذيرايي ميكنه ولي مطمئنم اگه ميدونست ميذاشت زوئي به اتاق بره و فقط استراحت كنه پس حالا كه من ميدونم بايد يه كاري كنمو يه چيزي بگم

"مامان زوئي روزه طولاني و سختي داشته! ميشه ما فقط بريمو بخوابيم؟قول ميدم اگه چيزي خواست خودم به آشپزخونه بيامو براش آماده كنم"

"اوه هردو تو اتاق خودت ميمونين؟"
چشم هاي مامانم برق زدو اين كارش باعث شد نه تنها زوئي بلكه منم كمي سرخ بشمو به اين فكر كنم كه چرا مادرم نميتونه عادي رفتار كنه و فقط بگه 'باشه هر چي تو بخواي' يا 'باشه هر طور راحتيد'

"زوئي عزيزم!"
به آرومي دستش رو گرفتمو سمت اتاقم بردمشو اون قبل از اين كه واردش بشه صورتش رو سمت مادرم برگردوندو گفت
"شب بخير"

"خوب بخوابي زوئي"
وقتي زوئي داخل اتاق رفت در رو كمي پيش كردمو بعد سمت مادرم برگشتمو گفتم
"مامان داري چي كار ميكني؟من ميخوام زوئي اينجا احساس راحتي كنه"
صدام رو آروم نگه داشتم تا زوئي چيزي نشنوه! همين الانش هم به اندازه ي كافي اذيت شده

"هري تو بايد به من ميگفتي يكي از خانواده ي وودز داره به اينجا مياد! تو حتي به من كه مادرتم نگفتي داري با همچين دختري قرار ميذاري اونوقت ميخواي هول نشم؟"
صداي مادرم كمي بلند تر از من بودو باعث شد بگم
"ششش! مامان خواهش ميكنم مثل طرفدارهاش رفتار نكن.اون اين چند روز به اندازه ي كافي سختي كشيده و من اوردمش اينجا تا كنار خودم راحت باشه اما تو همين الان هردومون رو معذب و خجالت زده كردي"

"باشه من سعيم رو ميكنم اما اين برام عجيبه چون تو دوران نوجوونيت هم فقط يكي دو بار با خودت دختري رو به خونه اوردي! حالا بيست و چهار سالته و با زوئي وودز وارده خونه ميشي و ميگي قراره شب كنارت بمونه"

"اين به اين معني نيست كه بايد چشم هات برق بزنه! لطفا مامان لطفا فردا صبح هم يواشكي توي اتاقم سرك نكش تا ببيني تو چه وضعيتي هستيم"
مادرم كمي مكث كردو با همين كار بهم فهموند حدسم درست بوده! اما بالاخره حرف زدو گفت
"شما قبل از اين كه من بيدار بشم به دانشگاه رفتيد"

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora