Part Eight

1.2K 105 2
                                        

"يادم باشه از اين به بعد شير كاكائوم رو به اون دختر ندم"
هردو خنديديمو من سرم رو به نشونه ي تأييد تكون دادم

"خواهره ديوونه ي من اصلا كم خونيش رو جدي نميگيره"

"اوه اون خواهرت بود! اصلا شبيه نيستين...منظورم اينكه اوممم..."
لباش رو كمي غنچه و چشماش رو ريز كرد! با دقت به صورتم نگاه كردو من به خاطره چهره اش به آرومي خنديدم
"نه شبيه نيستين"
سرش رو تكون دادو بند كيفش كه داشت سُر ميخورد روي شونه اش گذاشتو حالت صورتش به چند لحظه پيش تغيير كرد

"خب اون شبيه پدرمونو من شبيه مادرمون شدم!! يه جورايي"
نه من هيچ شباهتي به مادرم ندارم
من هيچوقت احساسات و حرف هايي كه از چشم دخترم زده ميشن رو ناديده نميگيرم! به جاش بهش كمك ميكنم تا از بدبختي بيرون بياد و خوش حال بشه.به جاش كاري ميكنم از سر ميز نشستن با خانواده اش لذت ببره و يه لبخند واقعي و از ته دل بزنه

اون پسر كه تنها چيزي كه ازش ميدونم فاميليشه سرش رو تكون دادو به دورو برش و اون ميزهاي پر نگاه كرد!!
كمي فكر كردمو گفتم
"اگه بخواي ميتوني كنار ما بشيني! چون جاي ديگه اي نيستو ما هم فقط سه نفريم"
به نايل و استف اشاره كردمو استايلز لبخندي زدو كاري كرد بفهمم روي لپش يه چال بامزه داره
"خوبه"

باهم سمت ميز رفتيمو تا نشستيم من نتونستم جلوي خودمو بگيرمو حرف كافي شاپ رو وسط كشيدمو گفتم
"تو همون كسي هستي كه من صبح توي كافي شاپ ديدمت!! رئيست واقعا يه عوضيه استايلز"
نايل و استف هردو با تعجب به من نگاه كردن اما من اهميتي ندادمو گفتم
"نيست؟"

"هري استايلز"
به جاي جواب دادن به من هري دستش رو به سمت نايل دراز كردو باهاش دست داد
"نايل هوران.دوست پسر استفاني،كسي كه بعد از رسيدنه زوئي بطري شير رو ازش گرفتي"
نايل به آرومي خنديد

"خواهش ميكنم"
هري ابروهاش رو بالا دادو بعد به من نگاه كرد!!

"زوئي وودز!! خب..؟؟"
سعي كردم تعجبم از اين كه اون من يا نايل رو نميشناسه پنهون كنم.ميتونم به جرأت بگم تمام افراد اين دانشگاه،تمام كاركنان و تمام بچه ها كسايي مثل من و خانواده ام كه كلي پول براي اين مكان خرج ميكنن رو ميشناسن و غريبه بودن ما براي هري حس تازه اي بود!!

"تو هم همون دختري هستي كه صبح به اون زودي اومدي و كاري كردي قهوه درست كنمو به پاك كردن ميزي كه ديشب جاش گذاشته بودم نرسم"
با بازيگوشي گفت و انگشتش رو روي لب هاي صورتيش كشيد!! براي يه لحظه فكر كردم از دستم عصبانيه اما وقتي لبخند زد اين فكرم از بين رفت

"متأسفم"
شونه هام رو بالا انداختمو لبخند زدم!!
و وقتي اون مكالمه ادامه پيدا نكرد نايل شروع به حرف زدن كردو هري يه يادداشت از توي كيفش دراوردو شروع به نوشتن چيزهايي كرد كه من نميدونستم چيه

"كلاس هات چه طور بودن زوئي؟منو استف امروز رو پيچونديم و كلاس بعدي رو هم به گردش ميريم...دوباره"
معلومه! استف آزاده هر كاري ميخواد بكنه
ميتونه با هر كي ميخواد قرار بذاره و كلاس هاش رو توي همون روز اول بپيچونه و توي درد سر هم نيفته
منم كه خواهر بزرگترم،از ارث پدرم سهم دارمو بايد زير ذربين باشم

"مثل هميشه"
و دوباره به دفتر يادداشت هري نگاه كردم
دست خطه خوبشه كه جذبم كرده يا انگشترهاي نقره اي و زيادي كه دستشه؟يكي از اون ها به شكل گل رز بود

"تو سال چندمي هري؟"
از سالاد توي سينيم خوردمو سعي كردم باز با اون پسر كه يه كاركن كافي شاپه،مارو نميشناسه و منم اون رو تاحالا توي اين يه سال نديدم يه مكالمه بسازم

"آخر! چيزي به خلاص شدنم نمونده"
بهم لبخند زدو بعد باز سرش رو توي دفترش بردو دوتا صفر نوشت.اون داره يه ليست درست ميكنه.يه ليست از كلمات با ارقام جلوشون كه من چيزي ازش نميفهمم

"اگه صبح ها هم توي كافي شاپي پس چه طور به اينجا ميرسي؟"

"من صبح ها اونجا نيستم"

"امروز بودي"

"فقط چون ديشب كمي زودتر اونجارو ترك كردم"
پس اون آخر هفته ها كار ميكنه
ميدونستم اين چيزا شيفتيه اما من ترجيه ميدادم وسط هفته كار كنمو تعطيلات دو روزمو مثل بيشتر آدما خوش بگذرونم
مثل شام خوردن با ساموئل و خانوادم؟نه مثل خريد كردن و استخر رفتن

"فكر كنم همگي ميدونيم درس خونه گروه كيه"
استف با چنگالش به من اشاره كردو من چشم غره رفتم!

"اين طوري نيست.من اونقدرها هم درس نميخونم"

"زوئي تو تنها كسي هستي كه به كلاس هاش رسيده"
هري با خنده گفتو حرفش رو كشيد

"اوه تو انگليسي هستي"
با هيجان گفتمو بهش اشاره كردم
اون لهجه ي بريتيش داره نه امريكن!! من بايد از همون اول كه با صداي بمش شروع به صحبت كرد اين رو ميفهميدم

"اره خب؟"
چشم هاي هري كمي گرد شده بودن

"زوئي بحث رو عوض نكن عزيزم! تو درس خون گروهي"

"خفه شو نايل من هميشه از انگليسي ها خوشم ميومد! اونا انگار،يه اصالت خاص دارن! من عاشق طوريم كه خانوم هاي قديميشون لباس ميپوشن! اون دامن هاو كلاه هاي بامزه و پر دار"
هري لبخندي زدو انگار با اين حرف من به انگليسي بودن خودش افتخار ميكرد.

"اين چيزي رو تغيير نميده خواهر جان! حتي هري هم كه اهل انگلستانه اينو ميگه! مگه نه هري؟"

"زوئي...نه اون درس خون گروه نيست بچه ها! الان كه فكر ميكنم ميبينم ميتونه نباشه"
هري با لبخند گفتو انگار ميخواست به خاطر تعريفي كه ازشون كردم تشكر كنه

"نيست؟"
نايل و استف هم زمان گفتن

"من فقط با مسئوليتم!"
موهام رو با عشوه كنار زدمو هر چهارتامون خنديدم

It's ZoeyTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang