با وارد شدن به سالن نشيمن به سرعت از اين كه تنها راه افتادمو اومدم پشيمون شدم!! اما بدي زندگي اينه كه هيچ راه برگشت،تكرار و شانس دوباره اي نيست پس بايد باهاش رو به رو شي!! منم الان بايد از چيزي كه رو به رومه استقبال كنم
"زوئي ببين كي اينجاس"
پدرم با لبخند گفتو دستش رو پشت پسري كه كنارش ايستاده بود گذاشت!! ساموئل
مثل هميشه موهاي قهوايش رو به سمت بالا حالت داده بودو كت شلوار گرون قيمت قهوه ايش رو پوشيده بود!! و من هميشه از كفش هاي مردونه ي براق تيره اش متنفر بودم
نوشيدنيش رو كنار گذاشتو با لبخند سمتم اومد و من فهميدم كف دستام از همين حالا عرق كردن پس اون هارو روي لباسم كشيدمو اميدوار بودم چيزي عجيب نباشه"دلم برات تنگ شده بود زوئي"
بازوهاش رو دورم گذاشتو منو توي بغلش گرفت!! و تنها نتيجه ي تلاش من اين بود كه وقتي صورتش رو ديدم تو چشم هاي عسليش نگاه كنمو يه لبخند ذوركي بزنم"تو خيلي زنگ ميزدي!!"
سعي كردم براي اين كه نبايد دلش تنگ ميشد بهش دليلي بدم اما اون حتي رومانتيك تر حرف زدو من فكر كردم اگه ميتونستم همينجا جلوي پدرم با اون تيپ رسمي و موهاي جو گندوميش روي كت شلوار سام بالا مياوردم!! فكر كردم حتي اگه حالت تهوع هم نميگرفتم از قصد كاري ميكردم اين اتفاق بيفته!اون گفت
"شنيدن صدات از پشت تلفن كافي نبود عزيزم! من بايد فيزيكي حست ميكردم! بايد بغلت ميكردم"حداقل ميتونم به خودم بگم،اون يه مرده بيست و پنج ساله ي جذابه و منو دوست داره!!
زوئي بيا و تمام اين دلايل خوب رو كه چرا بايد سام رو قبول كني به خودت ياد آوري كن!! دوباره و دوباره،از اول
اون جذابه،پولداره،دوستت داره
جذابه،پولداره،دوستت داره،خانواده ي خوبي داره و...
از اول
جذابه،پولداره،دوستت داره،خانواده ي خوبي داره...و...
و چي؟ليست به اين كوتاهي كدوم دختري رو راضي به ازدواج ميكنه؟ليست به اين كوتاهي كدوم دختري رو عاشق ميكنه؟معلومه.دختري كه تازه وارده مقطع راهنمايي شده يا دختري كه تازه وارده دبيرستان و اون جو شده كه فكر ميكنه بايد مخ جذابترين پسر سال بالايي رو بزنه"زوئي؟"
روي زمين برگشتمو باز با چشم هاي ساموئل رو به رو شدم
"حالت خوبه؟گرمته؟يكم عرق كردي..اگه بخواي ميتونيم..""سلام مرد"
نايل و استفاني وارد سالن شدنو نايل بعد از دست دادن با پدرم من رو نجات دادو من با نگاهم ازش تشكر كردم!! مرسي نايل مرسييكم بعد همگي روي مبل نشستيمو بعد از حرف هاي مردونه و راجع به كاره پدرم،ساموئل و نايل به بخش هايي رسيديم كه من ازشون متنفر بودم!! جايي كه همه سرگرم خودشون شدن
وقتي كه نايل و استفاني باهم صحبت ميكردن
وقتي كه مادرم مارو ترك كردو به آشپزخونه رفت
وقتي كه پدرم مجبور شد به اتاقش بره و تلفن هاي كاريش رو جواب بده
و وقتي كه سام انگشت هاش رو بين انگشت هام قفل كردو من هيچ عشقي از جانب خودم حس نكردم!! اون انگشتش رو به آرومي روي دستم ميكشيدو با لبخند بهم نگاه ميكرد
ميدونستم داره بهم نگاه ميكنه،من ميتونستم از گوشه ي چشمم اين رو بفهمم اما بعد صورتم رو برگردوندم،كه اي كاش اين كارو نميكردم اونوقت اون هم بوسه ي سريعي به لبام نميزد و من مجبور نميشدم الكي لبخند بزنم"اين انگشتر خيلي به دستت مياد! باورم نميشه مال من شدي"
به آرومي كنار گوشم گفت"منم باورم نميشه"
اينو گفتمو داشتم آرزو ميكردم كه استفاني اينو شنيده باشه تا توي درك جمله ي خودم تنها نباشم"اما تو الان مال مني"
ميتونستم لبخندش رو حس كنمو بعد اون روي گردنم بوسه زد و من همون طور كه شكه و تقريبا از كنترل خارج شده بودم عكس العمل نشون دادم
هرچند عكس العملم بهتر از اون چيزي بود كه فكر ميكردم
من كمي خودم رو عقب كشيدمو با چشم هاي گرد به سام نگاه كردم"استف و نايل اينجان"
"تو نامزدمي"
"اره اما...من فكر نميكنم درست باشه كه.."
"بچه ها مثل اين كه غذا آماده اس"
نايل كمي بلند گفتو باز منو نجات داد.براي همينه كه اون يكي از افراد مورده علاقمه
اون هميشه جزو سه تاي اوله
به سرعت بلند شدمو بعد دست سام رو درحالي كه به سمت سالن ناهار خوري ميرفتيم روي كمرم حس كردمو جلوي خودمو گرفتم تا به عقب هولش ندم"متأسفم كه ناراحتت كردم!! و...تو توي اين پيراهن خيلي زيبا شدي"
صندلي رو برام عقب كشيدو من پشت اون ميز رنگارنگ و غذاهاي متنوع نشستم!! ما فقط شش نفريم،لازم بود؟"ممنون"
به قسمت اول حرفش محل ندادمو سعي كردم فكر كنم اصلا همچين اتفاقي نيفتاد!!
بالاخره كه ميفته
خفه شو زوئي شايد تو مجبور نشي كل زندگيت يه آدم ديگه باشي!! شايد يه قهرمان اومدو تورو با خودش به يه جاي دور برد"راستي،من از پدرت پرسيدمو اون بهم اجازه داد كه امشب،اينجا كنار تو بمونم!"
با اين حرف ساموئل آبي كه داشتم تازه براي آروم كردن خودم ميخوردم رو دوباره توي ليوان تف كردم"خوش حال نشدي؟"
كمي به چهره ي گيجش زول زدم!! اون فكرهاي منو ميخونه يا خدا همه چي رو بهش ميرسونه؟
كدوم فرشته ي جهنمي بهش خبر داده كه من نميخوام تختم رو با هيچ ننه قمري قسمت كنم؟"سام من...اين فقط عجيبه"
عجيبه كه كنار كسي بخوابي كه دوستش نداري"قول ميدم تو خواب بهت لگد نزنم"
به آرومي به شوخيش خنديدمو صداي خندم بهم فهموند كه من ميتونم بدبخت ترين دختر پولداره جهان باشم چون پدرم مثل انسان هاي نخستين عمل كردهوقتي فكر ميكردم ديگه همه چيز تموم شده،فكر ميكردم تنها چيزي كه قراره امشب پشت سر بذارم خوابيدن كنار ساموئله،پدرم تصميم گرفت بعد از حرف زدن درباره ي بورس موضوع رو عوض كنه
"شما دو تا سه ماه كه نامزد كردين! كي ميخواين عروسي بگيرين؟"
"چي؟"
با صداي بلند گفتمو ميدونستم چهرم درهم رفته"خب من فكر ميكنم بتونيم..."
وسط حرف سام پريدمو به پدرم نگاه كردمو گفتم
"نامزديه ما تاريخ انقضا داره يا چيزي مثل اون كه بايد به اين سرعت عروسي بگيريم؟"
از روي صندليم بلند شدمو سام مجبور شد دستش كه تمام اين مدت روي ران پام بودو من بهش بي توجهي كردم برداره"زوئي عزيزم"
صداي مادرم رو شنيدم اما همچنان به پدرم كه حالا اخمش بيشتر شده بود زول زده بودم تا اين كه بالاخره پاهام رو تكون دادمو به اتاقم رفتم!!

STAI LEGGENDO
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed