Part Thirty-Five

695 63 2
                                        

عمو والتر و من كنار همديگه روي تختم نشستيمو اون شروع به حرف زدن كردو گفت
"بگو ببينم تو اين مدتي كه نبودم با دخترم چيكار كردن كه داره اين طوري گريه ميكنه؟"
با اين كه اشك هام ميريختن از مهربونيش لبخند زدم

"زوئي اين طوري بهم نگاه نكن عزيزم! بگو چي شده من كمكت ميكنم"
موهام رو ناز كردو من نفس عميقي كشيدمو سعي كردم حرف بزنم

"فكر نميكنم بتوني كاري برام بكني"
به ناخونام نگاه كردمو پوست هاي كنارش رو ميكندم اما اون خم شد،به صورتم نگاه كردو گفت
"دالي"
و هردو آرومي خنديدم

"حداقل ميتونم به حرفات گوش بدم"
من ميتونم بهش اعتماد كنم! اون برادره پدر عوضيمه اما ميدونم هيچوقت به خانوادش صدمه نميزنه.ميتونم حس كنم هنوزم همونه و هيچ تغييري نكرده
اون دقيقا بعد از تولد هجده سالگيم از اينجا رفتو منو با اين هيولاها تنها گذاشت هرچند من نميتونم از دستش ناراحت باشم! اون هم كارو زندگي خودش رو توي اروپا داشت

"اون خانواده ي كوئين يادته؟"
اشك هام رو پاك كردم،اون سرش رو به نشونه ي اره تكون داد و من گفتم
"پدرم مجبورم كرده با پسرشون ساموئل نامزد كنمو حالا هم ميخواد به زودي عروسي كنيم"
چونم لرزيدو سرم رو پايين انداختم

"ويليام ديوونه شده؟تو فقط بيست سالته! زوئي..اين...تو بايد زودتر بهم زنگ ميزدي و همه چيز رو ميگفتي! آروم باش"
بغلم كردو گفت
"اين ساموئل همون پسر سوسولس كه منم ازش خوشم نميومد؟"

"اره اون...منو دوست داره اما من حتي نميتونم دورو بره خودم تحملش كنم! من كس ديگه اي رو دوست دارم"
عموم به آرومي خنديدو بعد منو كمي عقب برد تا بتونه به صورتم نگاه كنه! گفت
"پس عاشق هم شدي تو اين گرفتاري! درباره ي اون پسر يا دختر بهم بگو"

"پسر يا دختر؟"

"خيلي اتفاق ها افتاده! توقع نداري كه مطمئن باشم استريتي؟"
با اين حرفه والتر خنديدمو سرم رو تكون دادمو گفتم
"اسمش هريه و مثل ما نيست! يعني يه زندگي معمولي داره.انگليسي و خيلي مهربونه.و جذاب و خوشگله"

"و اسم دوست پسره استفاني هم هريه؟پدرت داشت از شيطوني هاي استف ميگفتو اسم اون رو اورد"
عموم با تعجب گفتو من جوابش رو دادمو گفتم
"اين همون هريه! دوست پسره منه اما ما مجبور شديم دروغ بگيم"

"اوه دخترا دارين چيكار ميكنين؟"
كمي تو فكر فرو رفتو بعد ادامه دادو گفت
"نگران نباش! شايد من بتونم حداقل...عروسيتون رو عقب بندازم تا فكرهاي ديگه بكنيد!"

"واقعا؟چه طور؟"
چشم هام گرد شد

"اره! من با آقاي كوئين در ارتباط بودمو ميتونم يه پيشنهادي كاري خيلي خوب بهش بدم و وقتي درگيره چنين چيزه بزرگي بشن عروسي عقب ميفته! و بعد با اين كه پدرت ديوونه ميشه اما شايد بتونم باهاش حرف بزنمو راضيش كنم"
با جمله ي آخرش من از سر جام پريدمو گفتم
"نه نه عمو! نه اصلا...نبايد راجع به اين چيزها باهاش حرف بزني! اون همه چيو ميفهمه و همگي بدبخت ميشيم"
عموم ترسي كه توي وجودم موج ميزد رو ديدو گفت
"زوئي آروم باش! من فقط ميگم زيادي جووني و الان وقتش نيست"

It's ZoeyWhere stories live. Discover now