داستان از نگاه هري
"داري كجا ميري؟لعنتي"
صندليم رو عقب كشيدمو خواستم بلند بشم كه اون عوضي براي بار دوم دهنش رو باز كردو من حس كردم اگه دنبال زوئي رفتن خيلي مهم نبود دهنش رو پر خون ميكردم!!"اين به تو چه؟"
اما براي بار دوم جوابش رو ندادمو سمت زوئي كه داشت همين طوري به ساحل نزديك و نزديك تر ميشد رفتم! ولي صداي استفاني رو شنيدم كه گفت
"اين دوتا با اين كه دوست هاي خوبين از همون اول هم باهم لج بازي ميكردن! هري ميتونه جمعش كنه،بيايد ما به داخل بريم"
و سرم رو برگردوندمو ديدم كه هر سه تاشون و البته ساموئل با چهره اي پر از خشم به داخل رفتن
دوباره سمت زوئي حركت كردمو ديدم الان پاهاش تا مچ توي آب هستنو همين طور داره جلو و جلو تر ميره پس دويدمو گفتم
"داري چيكار ميكني؟"
صدام بلند تر از چيزي بود كه فكرشو ميكردم اما اين باعث ايستادن زوئي نشد پس سرعتم رو بيشتر كردم،پاهام رو توي آب بردمو بازوش رو گرفتمو به آرومي كشيدمش اما باز هم نزديك بود به زمين بخوره،با اين حال باهام جنگيد،خواست دستش رو آزاد كنه و تو همون وضع داد زدو گفت
"پيش دوست دخترت برگرد!""زوئي تمومش كن! چته؟"
سرش داد زدم، به ذور از آب بيرون كشيدمشو با گرفتن شونه هاش و بردنش پشت سنگ بزرگي كه اونجا بود نذاشتم از دستم فرار كنه"من چمه؟مشكل شما لعنتي ها چيه؟مشكل تو چيه؟"
چيزي نگفتمو سعي كردم عصبانيت و دردي كه داشتم رو ناديده بگيرم تا اون بتونه خودش رو خالي كنه
"همه چيز فقط شده استف،استف،استف! نه صبر كن،هميشه همين بوده ميدوني چرا؟چون هر وقتي من چيزي ميخواستم محدوديتي وجود داشت اما بعد اون اولين نفري بود كه توي اون خونه ي لعنتيش با قانون هايي كه فقط براي من وجود داشتن و اجرا ميشدن اون وسيله اي كه من دوستش داشتم رو دستش ميگرفتو اين طرف و اون طرف ميرفت! هميشه همه چيز براي اون بوده و هست! من كجاي زندگي پدر مادر لعنتيمم؟"
از هق هق هاي دختري كه بهش علاقه مند شدم بغض كردمو هر لحظه اون احساسات افتضاحي كه به خاطره حرفي كه ديروز صبح توي خونشون بهش زدم بيشتر و بيشتر ميشد
ادامه دادو گفت
"مسئله ي من پول مسخره ي اونا نيست! من فقط نميتونم تحمل كنمو ببينم كسي به چيزي كه من ميرسم برسه اون هم بدون هيچ تلاش و مشكلي توي زندگيش.من نميخوام استفاني به همون چيزي برسه كه من قراره با ازدواج توي سن بيست سالگي با كسي كه ذره اي بهش علاقه ندارم برسم! استفاني همين الانشم بدون هيچ سعي و زحمتي هر چيزي كه من دوست دارمو داره! اون تموم لحظه هايي كه من دوست دارم تجربه كنمو داره"
شدت گريه اش بيشتر و بيشتر ميشدو قلب من رو خرد تر ميكرد"ميخواي بگي استفاني بلده حقش رو بگيره نه؟معلومه كه ميگي! تو دوباره همين حرفت رو تكرار ميكني درست مثل وقتي كه حرف من رو اشتباه فهميدي و سر ميز طرف اون رو گرفتي اما هري تو از بچگيم توي زندگي من نبودي و نديدي كه اون هر چيزي كه ميخواست رو داشت بدونه اين كه پدر مادرش سخت گيري كننو بگن پول دراوردن مشكله! و حالا به اين سن رسيدمو اون لعنتي ها ميخوان با فروختنم به خانواده اي كه حالم ازشون بهم ميخوره اين مشكل رو حل كنن! بيست سالمه و هيچ سهمي از زندگي خودم ندارم،حتي كسي كه دوست دارم به من تعلق نداره"
كلمه هارو تند تند به زبون مياوردمو هر كسي نميدونست فكر ميكرد زوئي مدت ها نشسته و اين چيزهارو تمرين كرده! اما اين احساسات واقعيه كه باعث شده قلبم به درد بياد،اشك هايي كه روي گونه هاش ميريزن و دست هاش كه ميلرزن همه اين واقعيت تلخ رو نشون ميدن
دست هام كه هنوز روي شونه هاش بودن رو كنار زدو خواست ازم دور بشه اما من تونستم با برداشتن يه قدم دوباره بازوش رو بگيرم ولي اين دفعه اون رو توي بغلم كشيدم،دست هام رو دورش و سر اون رو روي سينه ي خودم گذاشتم!! هنوز ميتونستم صداي گريه و هق هقش رو بشنوم و اين باعث شد اشكي از گوشه ي چشمم بريزه
اون تخته سنگ باعث ميشد نگران ساموئل نباشم پس زوئي رو به آرومي به خودم فشردمو روي موهاش بوسه اي زدم!! لبام رو تكون دادمو سعي كردم با گفتن اين جمله ها احساساتم رو بيان كنمو حال بهتري بهش بدم،سعي كردم احساساتم رو تو قالب كلمات به زبون بيارمو بيان كنم.گفتم
"تو از من سهم داري! كل دارو نداره من مال توئه زوئي.تو همه ي دنياي منو داري،قلبه منو داري!"
دستم رو به آرومي روي كمرش ميكشيدمو سعي ميكردم آرومش كنم! ادامه دادمو گفتم
"متأسفم كه مثل عوضي ها رفتار كردم! من دوستت دارمو نميخوام به كسي تبديل بشم كه بهت صدمه ميزنه.دوستت دارم"
و دوباره روي موهاي خوش بوش بوسه اي زدمو گفتم
"دوستت دارم،،دوستت دارم"
حس كردم بايد هزاران بار ديگه اين جمله رو تكرار كنم تا حال بهتري بهش بدم!! اون لياقتش رو داره،لياقت اين رو داره كه بدونه شده تمام فكرو ذكرم
بدنش توي بغلم آروم گرفتو من ديگه صداي گريه اش رو نشنيدم! كمي سرم رو خم كردم تا به صورت خوشگلش نگاه كنمو فهميدم همين طور كه سرش رو به سينم تكيه داده،دستش رو روي بدنم گذاشته و چشم هاش رو بسته
كاش ميشد همه چيز رو براش درست كنمچند دقيقه توي همون حالت و سكوت پشت اون تخته سنگ ايستاده بوديم و من قصد نداشتم كه بذارم زوئي ازم جدا بشه اما بالاخره اون به آرومي عقب رفتو سرش رو پايين نگه داشت!!
"بهم نگاه كن"
به آرومي گفتم،دستم رو زير چونش گذاشتمو كاري كردم به صورتم نگاه كنه! چشم هاي قهوه ايش به خاطره گريه ي زياد قرمز شده بودن و وقتي باد بهشون خورد اون دست هاش رو بالا اوردو روشون كشيد"منو بخشيدي؟"
موهاش كه روي پيشونيش اومده بودن رو كنارو پشت گوشش زدم و بعد دست هاش رو كه هنوز چشم هاش رو ميماليدن پايين آوردم"شايد من اصلا نبايد از دستت ناراحت ميشدم"
چي؟"زوئي من يه عوضي به تمام معنا بودم! من خودم اين رو قبول دارمو اين حس افتضاح داره منو از درون ميكشه"
صورتش رو قاب گرفتمو ادامه دادم
"من متأسفم باشه؟منظوري نداشتم تو اينو ميدوني""نميدونم"
دوباره سرش رو پايين انداختو با گفتن اون كلمه باعث شد كمي شوكه شم"نميدوني؟"
"نه تو...خيلي تغيير كردي! تو يه دفعه اي خيلي تغيير كردي"
انگشتش رو رو بيني سرخش كشيدو تا خواستم حرف بزنم گفت
"اينارو نميگم كه باز معذرت خواهي كني""چي كار كنم كه باهام مثل قبل باشي؟"
"از حرف هايي كه الان بهم زدي وقتي گفتي...دوستم داري منظور داشتي؟"
واقعا داره اين رو ميپرسه؟
لب هام رو روي هم فشار دادمو سعي كردم دردي رو توي چهرم نشون ندم اما ميدونم كه اون ميفهمه،شايد بفهمه"معلومه كه منظور داشتم! تو نبايد بعد از دو ماه با من بودن همچين چيزي رو ازم بپرسي"
بغضي كه توي گلوم بود رو قورت دادم!
من دروغ گفتم؟شايد تكه ي 'دو ماه با من بودن' دروغ به حساب بياد چون من دارم بيشتر وقتم رو با خواهرش ميگذرونم تا خودش"منم دوستت دارم"
بالاخره جواب جمله اي كه چند دقيقه پيش بهش گفته بودم رو داد و من نتونستم جلوي خودم رو بگيرم،كمي خم شدمو لباش رو بوسيدم

ESTÁS LEYENDO
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed