Part Fifty-One

564 47 1
                                    

"سام.."
صدام با ترس از توي دهنم بيرون اومد! ساموئل با تمام عصبانيتي كه از چشم هاش معلوم بود،با تمام اون مستيش بيشتر بهم نزديك شدو كاري كرد من به عقب برم

"ساموئل تو چرا..مستي؟"
درواقع سوال كاملم 'چرا مستي و اينجا چي كار ميكني' بود اما با نگاه به صورتش كه به نظر ميومد از نفرت پر شده ترجيح دادم ساكت بمونمو اون كلمات رو بخورم!

"تو هرزه كوچولوي لعنتي"
صداش از حرص ميلرزيد و وقتي اون طوري صدام زد چشم هاي من گرد شد! اون چه مرگشه كه مست كرده،به اتاقم اومده و داره كاري ميكنه از ترس يخ بزنم؟

"تنهام بذار"
سعي كردم محكم بگمو اعتماد به نفس نداشتم رو توي صورت و صدام بريزم اما اون هيچ حركتي نكردو حرفم فايده اي نداشت!
يا اون از اينجا ميره يا من ميرم.من نميتونم سام هوشيار رو تحمل كنم چه برسه بخوام با اين مسته عوضي سرو كله بزنمو كنار بيام.نميتونم بوي الكل و ظاهر مضخرفش رو تحمل كنم
پس تصميم گرفتم خودم رو از جاي كوچكي كه توش گير افتاده بودم نجات بدم،برگشتمو خواستم پام رو روي تخت بذارموازش رد بشم اما ساموئل مثل يه حيوون وحشي منو از پشت شكار كرد! با دستش يقه ي تيشرتم رو گرفتو من رو طوري كشيد كه به عقب برگردمو بعد با دست قوي ديگش گلوم رو گرفتو منو به ديوار كوبيد
سعي كردم خودم رو نجات بدم اما تنها كاري كه ازم برميود گذاشتن هردو دستم روي دست ساموئل كه هر لحظه بيشتر گلوم رو مي فشرد و تلاش در خفه كردنم داشت بود!!

"توي هرزه ي با اون عوضي ميگردي! فكر كردي من كيم؟يه احمق؟نه زوئي سخت در اشتباهي"
همون طور كه هنوز دستش رو روي گلوم فشار ميداد داد زدو گفت
"تو يه خيانت كاره هرزه اي كه لياقتت مرگه! من حاضر بودم هر چيزي كه ميخواي رو بهت بدم،من يه انگشتر الماس بهت دادمو من دوستت داشتم! اما توي لعنتي تمام اين مدت زير اون پسره ي اشغال بودي! تو ترجيح دادي با اون پسره ي عوضي بگردي و به اون اجازه بدي دورو برت باشه"
حس ميكردم ديگه نميتونم نفس بكشم! هوا به ريه هام نميرسيد و ميدونستم الان رنگ صورتم از سفيد و بعد از قرمز به بنفش تبديل شده! با اين حال دست هام رو بالا اوردمو سعي كردم ساموئل رو هول بدم اما موفق نشدم،سعي كردم با باز كردن دهنم به اكسيژن برسم اما هيچي گيرم نيومد.اگه اين يكم ديگه ادامه پيدا كنه من مطمئنم كه همين جا در حالي كه به ديوار چسبيدم ميميرم

"اما الان حتي حاضر نيستم يه تكه اشغال هم جلوي پات بندازم! تو ديگه در حد يه حيوون هم برام ارزش نداري"
ساموئل تو صورتم داد زد در حالي كه من دست هام رو تكون ميدادمو دنبال يه راه براي نجات خودم ميگشتم
اون فهميده! اون راجع به منو هري فهميده و همين باعث شده ديوونه بشه و بهم حمله كنه،اون فهميده و من كارم تمومه! چه طور به خونه برگردم؟چه طور تو چشم هاي بقيه نگاه كنم؟
البته اگه بتونم زنده بمونم

"زوئي"
صداي فرياد نگران استفاني رو شنيدمو بعد از چند ثانيه اونو هري هردو بهت زده كناره در ايستاده بودن!! اونا بايد كمكم كنن،اونا همين الان بايد كمك كنن يا اين كه من ميميرم.هرچند فرقي نداره،تنها تفاوتش ديرو زود بودنشه! يا الان ميميرم يا چند روزه ديگه بعد از اين كه به خونه رسيدم
حس كردم براي چند ثانيه دنيا متوقف شد،هيچ كس هيچ حركتي نكردو وضعيت عوض نشده بود تا اين كه صداي هري درومدو گفت
"وات د فاك؟تو داري چه غلطي ميكني؟"
و سمت ساموئل دويدو اونو ازم دور كردو باعث شد من روي زمين بيفتمو بالاخره بين سرفه هايي كه از دهنم بيرون ميومد نفس بكشم! استفاني به سرعت سمتم اومدو خم شد،دستش رو روي شونم گذاشتو گفت
"خوبي؟"
اما وقتي صداي داد هري رو شنيدم نتونستم جواب بدم

It's ZoeyWhere stories live. Discover now