Part Seventy-Five

531 45 6
                                        

داستان از نگاه هري

وقتي زوئي توضيحاتي كه بر عكس هميشه بايد به زبون مياورد رو توي ذهن و دهن خودش نگه داشت من فهميدم بيشتر از اين مكث كردن بي فايده اس! قرار نيست اتفاقي بيفته پس همون طور كه اون هنوز روي لبه ي تخت نشسته بود و با پايين موهاش و ناخوناش ور ميرفت گفتم
"فكر كنم بهتره بخوابيم"
سعي كردم بغض توي صدام رو پنهان كنم اما فكر كنم زوئي متوجه شد چون سريع سرش رو بالا اوردو توي صورتم نگاه كرد با اين حال من سمت در رفتم

"هري.."
ايستادمو توي چشم هاش كه الان ناراحت بودن نگاه كردم تا ادامه بده! كاش حرف بزنه،كاش توضيح بده كه يهو چه اتفاقي افتاد چون من لازم دارم كه بدونم اما بلافاصله تغيير حالتش رو ديدمو متوجه شدم قرار نيست به خواستم برسم

"پس كجا ميري؟مگه نگفتي بخوابيم؟"
نفس عميقي كشيدمو گفتم
"بخواب"
و از اتاق بيرون رفتم، درو پشت سرم بستمو وقتي زوئي دنبالم نكرد خيالم راحت شد! الان ديگه نميخوام راجع به چيزهايي حرف بزنم كه امروز توي بيمارستان اتفاق افتاد،فقط ميخوام بدونم چرا اون طوري منو پس زد،چرا دستم رو طوري محكم گرفت و عكس العمل نشون داد كه انگار دارم با حركاتم اذيت و مجبورش ميكنم! من هيچوقت همچينرقصدي نداشتم،من فكر كردم زوئي از با من بودن لذت برده اما متأسفانه حسش حتي نزديك به رضايت هم نبوده!

چراغ هاي خونه خاموش هستن و همين بهم فهموند مادرم به اتاقش رفته پس اسپري آسمم رو روي ميز گذاشتمو خودمو روي مبل انداختم تا شايد بتونم بخوابمو فكر هاي آزار دهنده ام رو تموم كنم! اگه كنار زوئي ميموندم ديوونه ميشدم چون نميتونستم توي بغلم بگيرمشو مثل قبل لب هاش رو ببوسم.اصلا ديگه ميتونم بعد از امشب لب هامو روي لب هاش بذارمو به ذهنم كه بهم ميگه 'اون داره وانمود ميكنه و تورو نميخواد' توجه نكنم؟چقدر احمقانه كه من فكر ميكردم اون شب اول بدنش داره بهم جواب مثبت ميده،چقدر ناراحت كننده كه زوئي اولين تجربه ي سكسش رو يه چيزه ناخوشايند ميدونه! من مقصرم
فردا اولين روزه كارمه و من بايد اين طوري شروعش كنم،با انرژي منفي باقي مونده از امشب

داستان از نگاه زوئي

از اتاق بيرون رفتو درو پشت سرش بست در حالي كه من اونجا ايستاده بودمو نميدونستم بايد چي كار كنم!
امروز تو ذهن هري همه چيز بر عكس بود،رفتار من با ساموئل طوره ديگه اي به نظر رسيد و متوقف كردن هري وقتي ميخواست لمسم كنه طوره ديگه! من اونو دوست دارم،من هري رو با تمام وجودم دوست دارمو به همين دليل كه اينجام،براي همينه كه خانوادم رو پشت سرم گذاشتمو اونقدر براي دنبال خونه گشتن تلاش نكردم چون بين بازوهاي اون بودن رو دوست دارم! چون دوست دارم وقتي دستش رو بين موهام،روي گونه هام و به پاهام ميكشه،آرامشي كه بهم ميده رو دوست دارم! و ميدونم از وقتي بدنم رو بهش دادم اين حس قوي تر شده،شايد بشه گفت در حسن وابستگي بيشتر،حتي بيشتر بهش نزديك شدم! اما نميتونستم تحمل كنمو بذارم امشب از روي عصبانيت بي جاش لمسم كنه،نميتونستم بذارم سكس بهش اون آرامش رو برسونه چون اين راه حل درستي نبود! ما هنوز توي مراحل اول رابطه ي جنسيمون هستيم،ما فقط يه بار بدن همديگر رو ديديمو من نميتونم قبول كنم كه توي باره دوم به جاي علاقه،به جاي هيجان و به جاي نياز،خشم و عصبانيت باشه! براي همين دهنم رو باز كردمو طوري عكس العمل نشون دادم كه هري جا خوردو از اتاق بيرون رفت.نميدونم منتظره چيزي بود يا فقط خشكش زده بود چون بعد از يه مكث طولاني گفت 'بهتره بخوابيم'!!
و وقتي از اتاق بيرون رفت من فهميدم شايد ميتونستم به طرزه بهتري متوقفش كنم تا نترسه.اون ترسيد؟نميدونم اما وقتي من رو اينجا تنها گذاشت و پشتش رو بهم كرد من ترسيدم! ترسيدم از اين كه منظورم رو بد رسونده باشم

بعد از خاموش كردن چراغ روي تخت دراز كشيدمو چشم هام رو بستم! نميخوام دنبالش برم تا يه موقع عصبيش كنمو با توضيحاتم حتي بيشتر گند بزنم پس همون طوري كه خودش بعد از ظهر بهم تكه انداختو گفت 'بذاريمش واسه وقتي كه تو گريه نميكني و و
من قانع ميشم' دست نگه داشتمو تصميم گرفتم صبر كنم تا وقتي كه هردو با خودمون كنار بيايم! وقتي كه من درباره ي ساموئل و حرف هايي كه بهش زدم و گفتم 'هري رو دوست دارم' بگم و وقتي كه درباره ي عكس العمل امشبم بحث كنيم
اما بعد از تقريبا سه ساعت فهميدم من اين اتاق،اين تخت رو بدون حضور خودش دوست ندارم! بالشتش رو توي بغلم گرفتمو هرچند بوي عطرش باهام بود اما چون ميدونستم الان اون بيرون حضور داره تنها بوي عطر راضيم نميكرد! من ميخوام حداقل به صورتش نگاه كنم پس بلند شدمو از اتاق بيرون رفتم تا هري رو پيدا كنم
با همون لباس ها روي مبل دراز كشيده بودو وقتي ديدم لاي دهنش كمي بازه اما چشم هاش بسته اس فهميدم خوابش برده پس سريع ملافه ي روي تخت رو جمع كردمو سمت هري رفتمو اونو باهاش پوشوندم! به آرومي روي زمين كناره مبل نشستمو همون طور كه به صورتش نگاه ميكردم دستم رو روي پوست نرمش كشيدمو نازش كردم،موهاي كمي كه روي پيشونيش ريخته بودنو كنار بردمو به اين فكر كردم كه من چقدر اين مرد رو دوست دارم! اون حتي وقتي خوابه هم هنوز زيباترين كسي كه تا به حال ديدم.چه از نظر ظاهر و چه از نظر باطن! روح هري زيباس و مطمئنم خودش هم از اين با خبره اما من بايد اين رو بهش بگم،من حتما بايد بهش بگم چقدر دوستش دارمو چقدر زيبايي هاي درونيش برام ارزش دارن
بوسه ي كوچكي روي دستش كه كنارم بود زدمو سرم رو روش قرار دادمو چشم هام رو بستم.

.
.

"سوئيتي"
صداي هري رو شنيدمو بعد دو تا دست رو زير بدنم حس كردم و فهميدم اون من رو بلند كرده! نميخوام بيدار شم،نميخوام چشم هام رو باز كنمو اين صحنه رو خراب كنم! فقط دوست دارم حالا كه داره منو به اتاق ميبره خودش هم اونجا بمونه،من رو بغل كنه و دوباره باهام بمونه! نه مثل ديشب كه من رو تنها گذاشتو رفت
اما وقتي من رو روي تخت قرار داد پتو رو روي بدنم كشيد،فقط لباش كه به پيشونيم خورد رو حس كردمو بعد كه صداي پاهاش رو شنيدم فهميدم كه از اونجا دور شدو بيرون رفت! باهام توي تخت نموند و رفت

It's ZoeyDonde viven las historias. Descúbrelo ahora