Part Sixty-Two

584 41 2
                                        

"هري استايلز! پسري كه هردو دخترهام رو توي تورش گير انداخته"
ويليام وودز دست هاش رو توي جيب شلوار پارچه اي توسيش كرده بودو تقريبا دو متر ازم فاصله داشت! با ديدن صورت نفرت انگيزش فهميدم چقدر دلم ميخواد مشتم رو توي دهنش بكوبم! فهميدم حاضرم انگشت هام رو با كوبيدن به صورت اون خرد كنم! برام مهم نيست،مهم اينه كه اون لعنتي يه درد افتضاح رو حس كنه

"مطمئني اون كسي كه زوئي رو گير انداخته تو نيستي؟مدت زيادي كه فكر كردي اسير گرفتي و داري دخترت كه هيچ اهميتي به خواسته هاش نميدي رو قرباني ميكني"
از حرص دندونام رو روي هم فشار دادمو يه قدم بهش نزديك شدم كه استفاني جلو پريدو گفت
"هري زوئي اينجا نيست! برو"
اما تمام تمركز من روي ويليام وودز بود كه ميدونم با كوچك ترين برخوردم باهاش اون كله گنده ها و باديگاردهاش من رو از اينجا بيرون ميندازن

"تو كي هستي كه ادعا ميكني زوئي رو ميشناسي؟من بيست سال باهاش زندگي كردم! اما تو فقط يه پسره دانشگاهي هستي كه براش فرقي نميكنه لب هاي چه كسي رو ببوسه"
به خاطره رابطه ي دروغيم با استفاني بهم تكه انداختو اين باعث شد من نيشخند بزنمو بگم
"اونقدر زوئي رو ميشناسم كه بدونم حاضره با هر دردسري به خواسته هاش برسه! اونقدر كه ميدونم زوئي رو قوانين تو پا گذاشتو در آخر هم موفق به لغو اون ازدواج لعنتي شد.اونقدر زوئي رو ميشناسم كه ميدونم با رفتن از اين خونه اونقدر خوش حال شده كه تو پوست خودش نميگنجه،دقيقا مثل يه پرنده كه از قفس آزاد شده! اونقدر زوئي رو ميشناسم كه ميدونم تو قلبش هيچ جايگاهي نداري و حتي به زودي از فكرش هم حذف ميشي! تو براش پدر نبودي ويليام! ميتونم اسمت رو ماشين پول ساز بذارم! تو براش كسي بودي كه توي كارتش پول ميريختي همين"
صورت پدر دوست دخترم از عصبانيت و حقيقت هايي كه به زبون اوردم سرخ شده بود!! اما من بس نكردم،ادامه دادمو گفتم
"باهاش رو به رو شو مرد! اون من رو به تو،به اون ساموئل و به پول ترجيح داد.به پدرش ترجيح داد! همين كافي نيست كه بفهمي تمام اين بيست سال راه رو اشتباه رفتي؟"
و همون موقع بود كه دست هاي ويليام يقه ي من رو گرفت و با حرص گفت
"تو هيچي نيستي! من به راحتي ميتونم زندگيت رو نابود كنم"
اما حتي حالت صورت من تغييري نكرد!! هنوز عصبانيت رو تو وجودم حس ميكنم اما اين كه بخوام بزنمش كار ساز نيست پس فقط دهنم رو باز كردمو گفتم
"شوخيت گرفته؟من كسي هستم كه دارم زندگي نابود شده ي دخترت رو درست ميكنم! من ازت نميترسم وودز"

"بابا لطفا بذار بره!"
صداي استفاني نگران و لرزون بود! اون مطمئنن نميخواد دوباره ببينه كه من با يكي از افرار مهم زندگيش دعوا ميكنم

"من بهت هشدار دادم"
وودز من رو به آرومي هول دادو استف سريع جلوم ظاهر شدو گفت
"برو ديگه هري"
و من دستم رو روي تيشرتم كشيدمو بعد از صاف كردنش سمت درو بعد ماشين رفتمو فهميدم هنوز هيچ خبري از زوئي ندارم! لعنتي ساعت ديگه يازده شبه و من هيچ خبري از زوئي كه از خونه بيرون انداخته شده و با گريه بهم زنگ زده و پيغام گذاشته ندارم.چي كار كنم؟
سوار ماشين شدمو بعد از كوبيدن در،دستم كه تمام اين مدت مشت شده بود رو روي فرمون كوبيدمو داد زدم
"لعنت بهت وودز"
اون يه پدر لعنتي كه هيچ اهميتي به دخترش نميده اما باز اصرار داره كه صلاحش رو ميخواسته! حتي من در قبال ليليانا كه خواهر واقعيم نيست بيشتر از اون احساس مسئوليت ميكنم!
لياقت زوئي بيشتر از اين حرف هاي
حالا از كجا پيداش كنم؟من حتي شماره ي كسي كه به زوئي مربوط باشه رو ندارم!!
سوئيچ رو پيچوندم تا راه بيفتمو باز اين اطراف رو بگردم اما ماشين روشن نميشد.اين ديگه چه مرگشه؟دوباره و دوباره امتحان كردم اما هيچي! امروز بدترين روز منه

"فاك"
دستم رو عصبي بين موهام كشيدمو خواستم باز دستم رو روي فرمون ماشين لوييس بكوبم كه گوشيم زنگ خوردو باعث شد از جا بپرم!

"زوئي"

"سلام"
با شنيدن صداش يه نفس راحت كشيدمو روي صندلي ولو شدمو گفتم
"من داشتم سكته ميكردم عزيزم! تو كجايي؟"

"تو كجا بودي؟"
زوئي با به زبون اوردن اين كلمات كاري كرد بفهمم تا به حال هيچوقت به اين اندازه صداش رو ناراحت نشنيدم! اون انگار...شكسته؟
و من ميتونستم آرومش كنمو نبودم

"متأسفم زوئي! من امروز...من امروز نتونستم كاري كه دنبالش بودم رو بگيرمو بعد انقدر احمق شدم كه رفتم خونه و سعي كردم بخوابم اما...شت! عزيزم تو كجايي؟بذار ببينمت و بعد توضيح ميدم"
صداي نفس هاش رو ميشنيدمو منتظر موندم كه صحبت كنه
اون ناراحته،خيلي ناراحته و من باعثش شدم! نه اين كه من تنها دليل اون غم باشم،اما يه بخشي ازش به من مربوط ميشه و كاري ميكنه احساس گناه كنم

"زوئي"
به آرومي صداش زدم تا اين كه بالاخره گفت
"خونه ي عموم! ميتوني الان بياي پيشم؟"

"فاك چرا به فكرم نرسيد!؟ من ميتونستم آدرس رو الان از استفاني بگيرمو به اونجا بيام اما خواهر ديوونت بلافاصله بعد از ديدن من چيزهايي رو گفت كه شايد بهتر بود توي اون موقعيت نگه! آدرس رو برام تكست كن عزيزم من توي راهم"
دستم رو توي جيب شلوارم بردمو فهميدم كيف پولم همراهم نيست! براي همين داشبورد رو باز كردم اما تنهاي چيزي كه ديدم سيدي هاي مختلف بود،لعنتي! اين باره چندمه كه فوش ميدم؟

"تو استفاني رو ديدي؟كجا؟"
نفس زوئي برديو من فهميدم دقيقا خودم هم مثل استف احمق شدمو چيزي رو گفتم كه نبايد ميگفتم! در ماشين رو باز كردمو پياده شدمو بعد از قفل كردنش شروع به راه رفتن كردم

"زوئي نگران نباش! اتفاق بدي نيفتاده،لطفا فقط آدرس رو برام بفرست من بايد الان كنارت باشم.قول ميدم وقتي برسم همه چيز رو برات توضيح بدم! باشه؟"

"باشه! ميبينمت"
زوئي قطع كردو بعد از چند ثانيه آدرس خونه ي والتر روي گوشيم معلوم شد! اين دو تا برادر بايد هم انقدر دور از هم زندگي كنن،اونا هيچ شباهتي به هم ندارن! دقيقا مثل زوئي و استف،البته تنها تفاوتشون اينه كه اين دو تا خواهر هردو پاك هستن اما از اون دو برادر فقط والتر كه ذات خوبي داره

از اونجايي كه پولي نداشتم مجبور شدم تمام خيابون هارو پياده پشت سر بذارمو به محل هايي برم كه تا حالا نرفته بودم! دقيقا مثل محل خونه ي خوده زوئي كه الان ديگه خونه اش نيست
بالاخره بعد از تقريبا يه ساعت جلوي اون خونه ي كاخ مانند ايستاده بودمو زنگ در رو به صدا در اوردم كه بعد از چند ثانيه باز شدو من به داخل رفتم!
من نميدونم والتر زن و بچه داره يا نه اما اگه نداره خونه ي به اين بزرگي به چه دردش ميخوره؟اين پول دار ها واقعا بايد يه راه درست حسابي براي خرج كردن پول هاي مونده اشون پيدا كنن
با وارد شدن به راه رو اولين كسايي كه ديدم دو تا خدمت كار بودن كه ميتونم به جرأت بگم از نظر لباس و سر و وضع از من بهتر به نظر ميرسيدن

"خوش آمديد! بفرماييد،از اين طرف"
اون دختر جوون كه يه دامن توسي با جليقه ي زرشكي و شوميز سفيد پوشيده بود من رو به اتاق نشيمن بردو گفت
"آقاي وودز الان تشريف ميارن"
بهم لبخند گرمي زدو من گفتم
"باشه ممنون"
سرم رو تكون دادمو همونجا منتظر ايستادم

It's ZoeyWhere stories live. Discover now