Part Six

1.5K 109 4
                                        

با صداي زنگ گوشيم چشم هام رو باز كردم
با گيجي به دورو برم نگاه كردم و ياده اتفاق ديشب و اين كه چرا روي كاناپه ي طبقه ي پايين خوابيدم افتادم
به آرومي نشستمو دستم رو روي گردنم كه حالت خشكي به خودش گرفته بود كشيدم تا كمي از دردش كم كنم اما به سرعت پاشدم و تصميم گرفتم تا كسي اين دورو بر پيداش نشده به اتاقم برم
به آرومي در اتاق رو باز كردمو با ديدن تخت مرتبم تعجب كردم
يا ديشب جاي ديگه اي خوابيده و يا صبح زودتر از من بيدار شده و به آشپزخونه رفته تا صبحانه بخوره
بالشتم رو پرت كردم،وارد دستشويي شدمو بعد از آب زدن به دست و صورت و چشم هاي قرمزم موهام رو شونه كردم
روز اول دانشگاه و من بايد با افتضاح ترين حالم بهش خوش آمد بگم!!
سلام سال دوم دانشگاه كه بايد سال سوم ميبودي،چون من نيمه ي دوم به دنيا اومدمو متأسفانه فقط سه ماه طولش دادم

به جوكه مسخره ي خودم نيشخندي زدمو وارد اتاق لباس هام شدمو با بي حوصلگي دنبال يه فرم مناسب گشتم!!
بعد از انتخاب دامن كوتاه و جذب چهار خونه ي سياه سفيدو يه نيم تنه ي آستين بلند مشكي و بوت هام،كمي موهام رو حالت دادمو آرايش كردم.

"حالا خودت بهم بگو! اين زوئي همون زوئيه ديشبه؟نه...اين يكي يه ماسك گذاشته"
تو آينه به خودم چشم غره رفتمو بعد از آماده شدن سر ميز صبحونه بودم
پدرم مثل هميشه در صدر ميز،نايل و استف كناره هم و سام رو به روي اون دو نشسته بود كه با وارد شدن من مادرم كه به كابينت تكيه داده بود لبخندي زد و سام متوجه شد پس برگشت و بهم نگاه كرد و من تازه فهميدم براي بار سوم آمادگي رو به رو شدن باهاش رو نداشتم
بار اول مهموني نامزديمون بود

"صبح بخير"
به آرومي گفتمو كيفم رو روي صندلي كناري گذاشتمو خودم هم نشستم

"خوش حالم كه هردو ديشب خوب خوابيدين"
پدرم با لبخند بهم نگاه كردو من تا خواستم دهنم رو باز كنمو توضيح بدم،تازه متوجه حرف و جمله اش شدمو حس كردم اين با اتفاقي كه افتاد هم خوني نداره
ما حتي كناره هم نبوديم! اول شب چرا،اما بعد احساسات من جريحه دار و از كنترل خارج شد

"ممنون از اين كه اجازه دادين اينجا كناره زوئي بمونم"
ساموئل به جاي من لبخند زدو جواب دادو من تازه فهميدم قضيه چيه!! اون به پدر مادر من دروغ گفته كه ما كناره هم خوابيديمو راحت بوديم و حالا به من نگاه ميكنه و لبخند ميزنه انگار هيچ اتفاقي نيفتاده
و من نميدونم بايد به خاطر اين ازش تشكر كنمو بگم مرسي كه نذاشتي بفهمن مثل ديوونه ها رفتار كردم يا اينكه هولش بدمو بگم چرا نميذاري احساسات واقعيم ديده بشه
از اونجايي كه يه ساعت پيش سريع به اتاق رفتم تا كسي حضور منو متوجه نشه بايد بگم گزينه ي اول درسته

"تو نامزدشي! هر موقع بخواي ميتوني بموني عزيزم"
صداي مادرم رو شنيدم اما نتونستم بهش نگاه كنم!
به جاش به ميزو بعد به نايل و استف نگاه كردم كه كمي گيج به نظر ميرسيدن و نميدونستن بايد چيزي كه ميشنون رو باور كنن يا نه
حق دارن كه گيج باشن! من كل ديروز رو در حال گشتن و پيدا كردن يه راه فرار از دست سام بودمو حالا اينجا باز كنارش نشستم و طوري به نظر ميرسه انگار باهاش يه شب عالي رو گذروندم

"اگه اشكالي نداره من برم"
با اين كه هنوز صبحونه ي نخورده بودم كيفم رو برداشتمو بلند شدم!! نگاه هاي اين آدما داره بهم سر درد ميده

"من ميتونم برسونمت زوئي"
به ساموئل نگاه كردمو تا خواستم حرفي بزنم نايل پريد وسط و گفت
"منو استف هم به همون دانشگاه ميريم! اگه صبر كني ميبريمت"

سري تكون دادمو سعي كردم لبخند بزنمو گفتم
"راحت باشين! فعلا"
بدون اين كه سوئيچ ماشينم رو بردارم سمت در خروجي رفتمو با وارد شدن به حياط نفس عميقي كشيدم تا اين كه حس كردم يكي بازوم رو گرفته و از ترس پريدمو با چشم هاي گرد برگشتم

"هي آروم! منم"
ساموئل لبخند ريزي زد

"چرا اومدي دنبالم؟من.."

"ميرسونمت"
بدون اين كه اعتراضي كنم سوار ماشين شديمو اون سكوت افتضاح تر از چيزي بود كه فكر ميكردم! عجيب ترين و ناراحت ترين موقعيت.كاش براي تنها رفتن پا فشاري ميكردمو خودمو توي همچين شرايطي قرار نميدادم
صبح روزي كه ديشبش نامزدت رو پس زدي و گفتي بهت دست نزنه!!

"ميشه كنار كافي شاپي كه بعد از اين چهار راه پيادم كني؟"

"حتما"
اخم ريزي كردو پشت چراغ قرمز ايستاد و اون موقع بود كه من تصميم گرفتم حرف بزنم

"سام من متأسفم كه ديشب.."
اما اون دستش رو بالا آوردو جلوم رو گرفت و بعد از اين كه كنار كافي شاپ نگه داشت شروع به حرف زدن كرد

"من بايد قبلش ازت اجازه ميگرفتم پس متأسف نباش"
توي چشم هام نگاه كردو گفت و باعث شد لبخند ريزو ناراحتي بزنم!! ناراحت به خاطره اين كه هر چقدر هم اين مرد بخواد من رو بفهمه من نميتونم عاشقش باشم
اون ليست دلايل حتي كمتر از ليست دلايل من براي دوست داشتنه غذاي مورده علاقمه

"مرسي كه به مامان بابام نگفتي چه طور رفتار كردم"

"اين رابطه ي ماس زوئي!! ما آدم هاي بالغي هستيمىو خودمون بايد همه چيز رو حل كنيم.من يه بچه ي دبستاني نيستم كه پيش بقيه ازت شكايت كنم"
سرمو به نشونه ي تأييد تكون دادمو از ماشين پياده شدم و فكره اين كه 'كاش خودمون هم براي باهم موندن يا نموندن تصميم ميگرفتيم' رو توي سرم نگه داشتم
بعد از دست تكون دادن براي سام وارده كافي شاپ شدمو همون طور كه انتظارش رو ميرفت اونجا خالي بود!! همه اين ساعت فقط قهوه اشون رو ميگيرن و ميرن،مثل من كه توي خونه،كنار اون آدم ها البته به جز نايل و استف اشتهايي نداشتمو حالا اينجام

قهوه ام رو سفارش دادمو همون طور كه منتظر آماده شدنش بودم به دورو بره اين مكان نگاه كردمو بعد صداي يه مرد رو شنيدم

"استايلز! اين ميز هنوز لكه! پس تو اينجا چيكاره اي؟"
اون مردِ عصباني بعد از دستور دادن از ديد من خارج و وارده يه اتاق شد در حالي كه يه پسر قد بلند سمت من اومدو قهوه ام رو دستم داد

"بفرماييد خانوم"
و بدون نگاه كردن بهم يه دستمال برداشتو سمت اون ميز رفت تا دستور رئيسش رو اجرا كنه!!

It's ZoeyOù les histoires vivent. Découvrez maintenant