Part Ten

1.1K 93 5
                                    

استيكر نوته سرخابي كه روش جمله ي 'احساسات زيبان' رو نوشته بودم با پونز به تخته ي اتاقم زدم و سمت آينه رفتم تا پيراهن صورتي و كفش هاي نقره ايم رو چك كنم و وقتي همه چيز خوب بود كيفم رو برداشتمو از اتاق بيرون رفتم تا روز سوم از هفته ي دوم رو شروع كنم

از پله ها پايين رفتمو پدر مادرم رو پشت ميز صبحانه ديدم پس تصميم گرفتم فقط بهشون صبح بخير بگمو اجازه بدم قهوه هاي دانشگاه كه الان ديگه آماده شدن فروش برن

"صبح بخير! روزه خوبي داشته باشين"
تا خواستم سمت آسانسور برم صداي مادرم رو شنيدم كه گفت
"اوه عزيزم ميشه يه لحظه بياي؟"
كمي انگشتهام رو روي كف دستم فشار دادم و سعي كردم با لبخند ريزي سمتشون برم
پشت دور ترين صندلي ايستادم

"تو با ساموئل مشكلي داري زوئي؟"
پدرم عينك دسته مشكيش رو از روي چشم هاش برداشتو به من نگاه كرد!! مني كه از اين سوال ناگهانيش جا خورده بودم
مني كه فكر ميكردم بعد از گذشته اون شب قرار نيست به همچين سوالي جواب بدم!! فكر ميكردم همه چيز به طور معمولي و خوبي پيش رفته،نه غير عادي و عجيب
اگه من الان دهنمو باز كنمو چيزي بگم كه نبايد گفته بشه،همه چيز توي خونمون بهم ميريزه و اوليش،بيشتر بهم ريختنه زندگيه خودمه

"من..."
مغزم رو التماس ميكردم تا چند تا كلمه ي خوب روي زبونم بياره اما هيچي،هيچي نبود كه اين جمله رو پر و تموم كنه

"اون گفت كه تو از هفته ي پيش به پيام ها و زنگ هاش پاسخي نميدي"
حرف هاي سام درباره ي شكايت نكردن و بچه نبودن توي ذهنم تكرار شدو هر كاري كردم تا به موضوع الان ربطش بدم چيزي جز ضد و نقيض بودنش پيدا نكردم

"دانشگاه دو هفته اس كه شروع شده و من درگيره نوشتن متن سخنرانيم و بعد سرو سامون دادن به برنامه ي درسيم بودم و سعي ميكردم به استفاني هم كمك كنم!! فقط همين"
من حقيقت رو گفتم اما نه همه اش رو
من نگفتم موقع انجام ندادن اين كارها باز هم ساموئل رو ناديده ميگرفتمو هيچ جوره جوابي بهش نميدادم!!

"مردها نياز به توجه دارن عزيزم"
مادرم دستش رو روي شونه ي پدرم گذاشتو در حالي كه به من نگاه ميكرد گفت.

"من فكر ميكردم اونقدر بالغ شدي كه نياز به توضيح نباشه! اون نامزدته و تو بايد براش وقت بذاري.ساموئل الان يكي از افراد خيلي مهمه زندگيته.تقريبا شريكه زندگيت"
دوست داشتم در جواب تمام اين حرف هاي پدرم داد بزنمو بگم بالغ؟اوه اره بابا من حتي نتونستم توي هجده سالگيم خوش بگذرونم چون تو فكر ميكردي من بايد برات پول ساز بشم.
بايد داد بزنمو بگم تنها چيزه تقريبا خوبي كه از هجده سالگيم تا به امروز تجربه كردم مهموني تولدم بود كه استف و مامان برام برپا كردن
از اون به بعد هيچي نبود! هيچي جز تحت كنترل بودن.هيچي جز تحقير و كوچيك شدن
طوري كه حتي نميتونستم با آدم هاي معمولي بگردمو دوست بشم
حالا حتي اون مهموني هجده سالگيم هم شيرينيه خاص خودش رو از دست داده چون الان ميدونم وقتي من داشتم ميخنديدمو خوش ميگذروندمو فكر ميكردم وارده بهترين قسمته زندگيم شدم،تو پشت ميزت نشسته بوديو داستان زندگيه من رو مينوشتي

ميدونستم توي اين اتاق خودم تنها كسيم كه ميتونم تمام احساساتي كه توي چشم هام ريخته شده رو درك كنم پس فقط سرمو تكون دادمو طوري گفتم 'بله! درست ميگي. فعلا' كه صدام به ذور شنيده ميشد!!

.................................

بهترين بخش امروز كلاس عمومي جغرافي بود كه بعضي سال اولي ها مثل استف و بعضي سال بالايي ها مثل هري بايد توش حضور پيدا ميكردن!!
استف كنارم مي نشست در حالي كه هري پشتمون و طرف ديگه ي كلاس بود

"نگفتي صبح چرا اونقدر عصبي و ناراحت بودي!! حتي نايل هم نگران شده بود"
همين كه استاد درس رو شروع كرد استف كنار گوشم به آرومي گفت اما من بهش نگاه كردمو سرمو تكون دادم
"چيزه مهمي نيست"
و بعد به تخته نگاه كردم تا توضيحات رو وارده دفترم كنمو زيادي جا نمونم! از اين كه عقب بيفتمو بعد مجبور بشم تند تند بنويسمو پشت هم سرمو بالا پايين ببرم متنفرم.باعث ميشه گردن درد بگيرم

تقريبا نصف وقت كلاس گذشته بود كه ديدم يكي از دست هاي استفاني زير ميزشه و گوشيش رو نگه داشته و با دست ديگه اش در حال نوشتن كلمات چرت و پرت و متن آهنگها توي دفترشه!! استف نمينويسه چون ميدونه من اين كارو ميكنم و اون ميتونه اين دفترو ازم قرض بگيره اما من توي همين لحظه تصميم گرفتم از اونجايي كه خيلي مواقع نميتونه دست خطم رو بخونه،براي اذيت كردنش بهش اجازه بدم سر يه كلمه ي ساده يه ساعت وقت حروم كنه
سرمو به نشونه ي تأسف تكون دادم چون ميدونستم الان نايل هم توي كلاس كناري همين وضعيت يه دست گوشي،يه دست خودكار رو داره
برگشتمو به هري كه امروز همون تيشرت سفيد منتها با يه شلوار سرمه اي ورزشي پوشيده بود نگاه كردم
بر عكس استف اون با اخم ريزي كه به خاطره دقت روي پيشونيش بود به استاد گوش ميدادو گاهي هم خودكار مشكيش رو برميداشتو توي كتابش چيزي مينوشت
از هجده سالگي تا حالا،يا حتي شايد هم قبل ترو از پونزده سالگي،هري اولين كسيه كه توي ليست ممنوعه ي پدرمه اما من دارم باهاش دوستي ميكنم
نه اين كه توي اون ليست اسم هري نوشته شده باشه نه! توي اون ليست به همچين كسايي ميگن آدم هاي معمولي
آدم هايي كه معروف نيستن يا پولدار به حساب نميان
و من اين رو دوست دارم،زندگي اون ها چالش هايي رو داره كه زندگي بقيه داره! اونا از نظر بقيه عجيب نيستن و مجبور نيستن فقط براي تبليغ گاهي لباس هاي مسخره رو امتحان كننو باهاش بيرون برن!! لازم نيست گاهي تو مهموني هاي كاري پدرشون شركت كنن،لازم نيست جلوي كل دانشگاه يه سخنراني داشته باشنو...
لازم نيست به خاطره منافع خانوادگيشون تن به ازدواج ذوري بدن

"خانوم وودز"
سرمو برگردوندمو به استاد نگاه كردم و هري هم به من نگاه كرد
مطمئنن متوجه شد كه بهش زول زده بودم
اما نميدونه براي چي و شايد اين يه نكته ي خوبه

"بله استاد؟"

"اينجايي؟"

"بله"
سرمو تكون دادمو بعد به استف كه رنگش كمي پريده بود خنديدم!!
وقتي استاد پشتش رو به ما كرد من به آرومي برگشتمو دوباره به هري نگاه كردمو فهميدم اين دفعه اونه كه با چشم هاي سبزش بهم زول زده

It's ZoeyМесто, где живут истории. Откройте их для себя