ساموئل همين طور بهم نزديك و نزديك تر ميشد و من اونقدر دست و پام رو گم كرده بودم كه نميدونستم چه طور بايد صحبت كنم،چه طور بايد حركت كنم يا چه طور بايد نذارمً اتفاق بدي بيفته! تا اين كه اون تو فاصله ي دو متري ازم قرار گرفتو من بالاخره تونستم پاهام رو به كار بندازمو سمت در خروجي برم! اين تنها راه براي جلوگيري از ملاقات دو تا مرد توي زندگي من بود.ساموئل هنوز هم كسي از زندگيم به حساب مياد؟نميدونم،اما من موفق شدمو اجازه ندادم اعصاب هري به هم بريزه
سمت محوطه رفتمو تا خواستم روي نيمكت بشينم سرو كله ي كسي كه منتظرش بودم پيدا شد! هر چند با شنيدن صداش كمي از ترس پريدم اما سعي كردم چيزي رو توي صورتم نشون ندمو عادي رفتار كنم،هر چند ساموئل هيچوقت زوئي عادي رو نديده"زوئي! سلام"
"سلام"
صداي به ذور از توي دهنم خارج شد اما ادامه دادم
"حالت چه طوره؟"
ساموئل يه قدم كوتاه به جلو برداشتو باعث شد من خودم رو عقب بكشمو به دسته ي فلزي نيمكت برخورد كنم!
چهره ي سام با ديدن عكس العمل من پر از تعجب و نگراني شده بودو فكر كنم فهميد چرا دوست دارم انقدر ازش فاصله بگيرم چون اون تعجب جاي خودش رو به ناراحتي داد! بر خلاف تمام اين مدت ها كه ميخواستم از دستش فرار كنم چون دوستش نداشتم الان ميخوام ازش دور بمونم چون اون نه تنها منو تهديد كرد بلكه سعي هم كردسام همون يه قدوم رو به عقب برداشتو به آرومي گفت
"ميتونيم حرف بزنيم؟"
قراره از چي بگيم؟از بي معرفتي ها و خيانت من يا از بي توجهي ها و احمق بودن هاي اون؟من بايد متوجه همه چيز بشم،من بايد با آدم هايي كه توي زندگيم هستن،بودن،يا قراره الان بمونمو بعد برن حرف بزنم پس سرموبه نشونه ي آره تكون دادمو سمت چپ نيمكت نشستم در حالي كه سام بعد از من روي سمت ديگه نشست"به نظر تو هم انگار يك ماه گذشته يا فقط منم كه اين احساس رو دارم؟"
به رو به رو نگاه ميكرد"انگار يك ماه گذشته"
اتفاقات سفر،اتفاقاتي كه بعدش افتاد تمام باعث شدن احساس پير شدن بكنم"انگار يك ماه گذشته و منم به همون اندازه كه ممكن چيزهاي كمي رو از اوايل ماه پيش به ياد بيارم از اون آخر هفته،از اون شب هم چيزهاي كوچكي به ذهنم ميرسه اما يه چيزي رو خوب ميدونم! اين كه اونقدر وحشي و بي فكر شده بودم كه سعي كردم كسي كه هنوز نامزدم بود لطمه بزنم"
كمي لرزيدمو اخم ريزي روي صورتم نقش بست! گفتم
"لطفا اون لفظ رو به كار نبر،خودتم خوب ميدوني ديگه مجبور نيستم كه نفش بازي كنم،ديگه مجبور نيستم براي رو به رو شدن با پدرم يه ترسي رو تو وجودم داشته باشم! من حتي ديگه توي اون خونه زندگي نميكنم"
اون مطمئنن اولين كسي بوده كه راجع به همه چيز،هر اتفاق ريزي كه افتاده و تمام جزئيات رو فهميده"فكر كنم چيزهاي زيادي هست كه بايد برات روشن كنم زوئي!"
"حداقل من فقط خودم بودم! من به دروغ بهت محبت نكردم كه آخرش انتظار يه ضربه رو نداشته باشي ساموئل"
نتونستم جلوي دهنم رو بگيرمو اين كلمات رو توي صورتش پرتاب كردم"من يه آدم بي توجه بودم! كل حرف تو اينه درسته؟"
سرم رو به نشونه ي آره تكون دادمو گفتم
"تو ميدونستي احساسات من چيه و خودت رو به اون راه زدي""من دوستت داشتم زوئي! هنوزم دوستت دارم اما ديگه اميدي برام نمونده،من فكر ميكردم ميتونم از پس احساساتت بربيام و ميتونم تغييرشون بدم اما جهت ديگه اي پيدا كردنو سمت اون پسره كه نميدونم از كجا پيداش شد رفتن! شايد اگه اون وارده زندگيت نمي.."
"ساموئل! من هري رو دوست دارم و متأسفم كه اين بهت صدمه ميزنه اما نبايد راجع به عدم حضورش صحبت كني! من الان تقريبا باهاش زندگي ميكنم"
"باهاش زندگي ميكني؟"
سام با تعجب بهم نگاه كردو من فهميدم چه گندي زدم!"تو نبايد به پدرم چيزي بگي! همين الانش هم بهم بدهكاري"
ساموئل سرش رو تكون دادو گفت
"ميدونم! براي همه چيز متأسفم،مخصوصا براي كار وحشيانه اي كه سعي كردم وقتي مست بودم انجام بدم! اما شايد صحبت هام با پدرت درباره ي بودنت با اون پسره خيلي هم برات بد تموم نشده باشه! به عنوان يه كمك بهش نگاه كن""من هم متأسفم كه نتونستم اون چيزي كه ميخواستي...ميخواي رو بهت بدم! متأسفم كه نتونستم جلوي ماشين رو بگيرم تا نري و تصادف نكني"
ساموئل لبخند تلخي زدو سوالي پرسيد كه غيره منتظره بود
"پس واقعا همديگر رو دوست دارين! تو و اون پسره هري.از چه چيزهايي گذشتين""داريم و گذشتيم! اما خوبه كه حالا اينجاييم هر چند من چيزهاي با ارزشي كه البته پدرم جزوشون نيست رو از دست دادم"
ساموئل متوجه ناراحتي توي صدام شدو كمي خودش رو بهم نزديك كرد اما اين بار من عقب نپريدمو گذاشتم به آرومي بغلم كنه! گفت
"كاش خيلي زودتر درباره ي همه ي اينا حرف ميزديم تا مطمئن بشم اون بهت صدمه اي نميزنه"
به آرومي خنديدمو گفتم
"اون هريه! حتي بلد نيست كلمه ي صدمه رو بنويسه"
ما بحث كرديم و سؤ تفاهم هاي زيادي بينمون پيش اومده اما 'صدمه'؟فكر نكنم به اون مرحله رسيده باشيمو اميدوارم هستم كه هيچوقتي نرسيم"اگه تو اينو ميگي پس باشه"
ساموئل حرفمو قبول كردو همون طور كه من رو توي آغوشش گرفته بود گفتم
"تو ميتونستي برام همون دوست خوب بموني! همون ساموئل كوئيني كه قبل از خريدنه يه انگشتر بودي""تو نميدوني چند بار با خودم كلنجار رفتم اما موفق نشدم زوئي! من تورو بيشتر ميخواستم،هميشه بيشتر ميخواستمو نميتونستم فقط به عنوان يه دوست بهت نگاه كنم"
حالا همه چيز درباره ي ساموئل برام روشن تره! اون فكر ميكرده و ميكرده اما باز به خونه ي اولش برميگشته و مثل من بازيگري رو انتخاب ميكرده! خيلي عجيبه كه هيچوقت نميشه از ظاهر يه سري آدم ها چيزهاي زيادي بفهمي! شايد همچين فكري ميكنم چون چهره ي خودم لو دهنده ي خوبيه،مخصوصا براي هري"نميتونستي به عنوان يه دوست بهش نگاه كني و براش يه انگشتر لعنتي خريدي و وقتي فهميدي قراره مثل يه آشغال از زندگيش بيرون بندازتت مست كردي و عين وحشي ها سعي داشتي بهش آسيب افتضاحي بزني! حالا هم اينجايي و مظلوم نمايي ميكني؟"
با شنيدن صداي هري از توي بغل ساموئل بيرون پريدمو و از روي نيمكت بلند شدم! دست هاي هري مشت شده بودنو عصبانيت توي چشم هاش كه روي منو ساموئل ميگشت مشخص بود
تلاش هام براي آروم نگه داشتن اين قضيه به باد رفت چون هري هميشه ميفهمه يه چيزي در حال اذيت كردنمه و هر سر نخ كوچيكي كه پيدا كنه اون رو دست ميگيره و انقدر دنبالش ميره كه بالاخره تمام ماجرا رو متوجه ميشه

VOUS LISEZ
It's Zoey
Fanfiction"جاي تو،خونه ي تو بغل منه! مگه از همون اول غير از اين بوده؟اين آغوش براي تو ساخته شده! چرا نميذاري من خونه ات باشم؟" 1 #Completed