Part Ninety-Eight

1.6K 101 49
                                        

هري روي زير انداز صورتي كه ديروز خريدم دراز كشيده و در حالي كه به آسمون آبي بالا سرش نگاه ميكرد يكي از دست هاش زير سرش و ديگري رو روي شكمش قرار داده بود! با نگاه كردن به صورتش كه انگار توي فكر فرو رفته بود لبخندي زدمو همون طور كه بهش خيره شده بودم اون نسيم خنك باعث شد كلاه روي سرم رو نگاه دارمو بر عكس هميشه جلوي موهام رو از پخش و پلا شدن نگيرم! اما در هر حال من هنوز به هري نگاه ميكردم و مطمئن بودم اين پسري كه با يه تيشرت سفيد،شلوار ورزشي و كتوني جلوم دراز كشيده همون پرنسي كه تصورش ميكردم

لباس گل داري كه هري برام خريده بود رو صاف كردمو در سبد خوراكي هارو باز كردم و همون موقع بود كه هري سمتم برگشتو گفت
"چه حسي داره؟"

"چي چه حسي داره؟"
نون هاي تست شده رو بيرون اوردمو بعد از برداشتن كارد روش پنير ميزدم و هري جوابم رو بعد از كمي مكث دادو گفت
"اين كه يه سري از آدم هاي منفي زندگيت رو به كل پاك كردي و حالا فقط كسايي موندن كه دوستشون داري و دوستت دارن"
اين كه هري ممكن هيچوقت اين قضيه رو تجربه نكنه باعث خوش حاليم ميشه چون توي اين راه درد زيادي ميكشي! چون فكر ميكني اين آدم ها توي تيم تو هستن در حالي كه نيستن و بعد خودت رو مجبور ميكني تا از دستشون بدي.حداقل ميتونم گارانتي كنم كه هري هيچوقت من رو از دست نميده

"راستش فكر كنم اين آدم ها قرار بوده بيان و برن"
تست رو سمت هري گرفتمو اون بعد از اين كه درست نشست ازم تشكر كردو ادامه داد
"چه حسي داره؟"
توي چشم هام نگاه كردو من به آرومي خنديدمو گفتم
"خوب نبود! توي اون زمان خوب نبود اما حالا كه بهش فكر ميكنمو ازش گذشتم ميبينم منم كه به اون آزادي رسيدمو كسايي مثل ويليام،ريلين و يا حتي يه جورايي ساموئل هستن كه توي ذهنشون زنداني شدن! اونان كه گناه كردن نه؟پس..."
وقتي نتونستم جمله ام رو كامل كنم هري اون رو ادامه دادو گفت
"پس خوبه كه الان روي وجه و قسمت مثبت زندگيت متمركز شي! به افرادي كه دوستت دارن فكر كني و بدوني من هميشه كنارتم،ميتونم اينو گارانتي كنم"
لبخند بزرگي زدمو گفتم
"حالا ديگه ذهنم رو هم ميخوني؟"

"هميشه"
خنديدو لب هاش رو روي پيشونيم گذاشت و من با بستن چشم هام بيشترين لذت رو ازش بردم!

"حق با توئه و من دارم اين كارو ميكنم.من الان استفاني رو دارم كه بهترين خواهر دنياست! هميشه بود چون حمايتم كرد و من نايل رو دارم كه از همون روز اول بهترين دوستم بوده،من عموم رو دارم كه هميشه مثل يه پدر برام رفتار كرده و از همه مهم تر تورو دارم.."
دستم رو روي سينه اش كشيدمو با لبخند توي چشم هاي سبزش كه ميتونستم زيبايي و خوش حالي رو توش ببينم نگاه كردم و ادامه دادم
"تو كه هميشه بودي حتي وقتي...نبودي"
خنديد اما گفت
"ميدونم چي ميگي! چون تو هم برام به اون آدمي تبديل شدي كه سه دقيقه راجع بهت فكر نميكنمو براي بقيه ي روز توي ذهنمي! قسمت بزرگي ازش"

"خيلي خوش حالم كه به اينجا رسيديم"

"فكرشو ميكردي؟كه با پسري كه در حال كار كردن توي كافه بود به اينجاها برسي؟"
هري كلاهم رو برداشت و موهام رو از جلوي صورتم كنار زدو من بعد از كمي فكر گفتم
"نه فكرشو نميكردم! هيچوقت"

"منظورم اينه كه خيلي عجيبه چون ما تفاوت هاي زيادي باهم داري"
كلاه مشكي و لبه دارم رو روي سر خودش گذاشت

"بشمار"

"خب اوليش اينه كه تو اون دختر شيك و خوش لباسي كه...نه راستش! توي اين مثل هميم"
به اخم مسخره ي روي صورتش و لب هاش كه كمي جلو اومده بودن خنديدمو گفتم
"باشه آقا"

"ميخواي فقط ببوسمت و بيخيال اين ليست حوصله سر بر بشيم"
شيطون بهم نگاه كردو وقتي چشم هاش برق زد سرم رو به نشونه ي آره تكون دادمو اون با يه حركت كاري كرد من روي زير انداز دراز بكشمو اون بعد از گذاشتن دست هاش دو طرفم لب هاش رو روي لب هام قرار بده و منو ببوسه!

"عاشقتم"

"من بيشتر عاشقتم"

The End

اينم از قسمت آخر🥰
بالاخره بعد از نود و هشت قسمت پايان داستانيم💖

مرسي از كسايي كه اين فيك رو خوندن و همچنين حمايت كردن💙

اميدوارم كه لذت برده باشيد و در عين غمگين بودن جملات بهتون حس خوبي هم داده باشه🥺

و همچنين اميدوارم كه تونسته اون طور كه بايد از شخصيت ها نوشته باشم🥺
تا در طول داستان و اتفاقات با دلايل قانع شده باشين💜

دوستتون دارم! باز هم ممنون كه حمايت كردين🥰

It's Zoeyحيث تعيش القصص. اكتشف الآن