Part Sixty-One

554 45 2
                                    

داستان از نگاه هري

"هري! پسرم"
صداي مادرم رو شنيدمو خواستم پتو رو روي سرم بكشم اما اون اجازه ندادو باعث اخمم شد! جدا از من چي ميخواد؟من الان بايد استراحت كنمو آروم بشم نه اين كه حالا كه شانس اوردمو صداي زنگ ساعتم رو نشنيدم اون بياد براي دانشگاه بيدارم كنه

"هري نميخواي عكس العملي نشون بدي؟"
و همون موقع من غلت زدمو روي تخت نشستم!! دست هام رو روي چشم هام كشيدمو كاري كردم تا مثلا بتونم واضح تر ببينم اما آسمون هنوز هم از پنجره تيره بود

"ساعت چنده؟"
با گيجي پرسيدمو بعد نگران شدمو گفتم
"ليليانا چيزيش شده؟"
وگرنه چرا بايد اين موقع صبح منو بيدار كنه؟اون حتما ميخواد بگه خواهر كوچولوم مريضه و بايد به بيمارستان ببريمش

"نه فقط تو خيلي زود خوابيدي و شام نخوردي! ساعت ده شبه،پاشو بيا يه چيزي بخور"

"اوه"
با تعجب گفتم! چه طور نفهميدم فقط چند ساعته كوتاه خوابيدمو هنوز صبح نشده؟چون ديشب و پريشب هم پلك روي هم نذاشتمو از نگراني خوابم نبرد پس اونقدر خسته بودم كه كاملا بيهوش شدم

"باشه مرسي"
به آرومي گفتمو دستم رو لاي موهام كشيدمو وقتي مادرم از اتاق بيرون رفتو شروع به حرف زدن كرد فهميدم لوييس اينجاست! لوييس بيشتره اوقات اينجاس،شايد هميشه،اما اين اصلا بد نيست كه مادرم رو خوش حال ميكنه و ليليانا رو زيادي دوست داره و ميچلونه

بلند شدمو خواستم به دستشويي برم تا صورتم رو بشورم اما اول گوشيم رو كه روي ميز بود برداشتم،روشن كردمو اون رو روي تخت انداختم
بعد شلوار و تيشرتم رو پوشيدمو از اتاقم بيرون رفتم كه لوييس رو ديدم! تيپش مثل هميشه و دستش رو روي كمر كارينا قرار داده بودو نازش ميكرد! چه صحنه ي رمانتيكي.چشم غره رفتمو به اين فكر كردم كه اگه مامانم ميدونست توي چه شرايطيم با اين چند روز در كل چند ساعت بيشتر نخوابيدم هيچوقت بيدارم نميكرد
به صورتم آب زدم تا اين خوابالودگي و پوف چشم هام از بين بره و بعد به اتاقم برگشتم تا گوشيم رو چك كنم! من بايد به زوئي زنگ بزنم! با اين كه امروز مثل ديوونه ها راجع به همه چيز فكر كردم اما در نهايت همش تقصيره خودمه نه كسي كه كاري كرده دوستش داشته باشم،در نهايت اون الان دوست دختره منه و من دلم براش تنگ شده
وقتي بعد از باز كردن گوشيم هيچ عددي رو بالاي برنامه ي پيام ها نديدم فكر كردم زوئي همچين حسي نداره،هرچند مادرم من رو صدا زد اما مطمئنم نصف شب هم كه شده خود به خود بيدار ميشدمو بهش دوستت دارم ميگفتم،دقيقا مثل وقت هايي كه خودش اين كارو ميكنه و اولين بار باعث شده بود من فكر كنم براي چهار صبح ساعت گذاشته ولي بعد من ازش پرسيدمو اون گفت خواب بودنش سانسيه! يه ساعت هايي بيدار ميشه و حالا كه من توي زندگشيم خود به خودو به خاطره اين پيام ها چشم هاشو باز ميكنه اما مثل اين كه تونسته امروز رو به راحتي بدون حرف زدن با من بگذرونه! اين فكر ها ذهنم رو مشغول كرده بود تا اين كه تماس ها
و بعد پيغام ها رو چك كردم!

It's ZoeyDove le storie prendono vita. Scoprilo ora