Part Fifty

683 55 2
                                    

همون طور كه نشسته و زانوهام رو توي بغلم گرفته بودم انگشت هام رو توي ماسه و شن هاي خيس فرو بردم!! يه مشت ازش برداشتمو باز روي زمين ريختمو سعي كردم با كف دستم به حالت قبل برش گردونم و بعد روش يه حرف نوشتم! مثل هميشه 'ايچ'
اما بعد با رسيدن موج هاي كوچك ساحل به پاهام و اون ناحيه پاك شد
نفس عميقي كشيدمو سعي كردم حداقل توي اين ساعات كمي كه اينجاييم از هوا و آب لذت بيرم،پس فقط يه پيرهن نازك سفيد پوشيدم،اومدم و كناره ساحل نشستم!! ساعت پنج بعد از طهره روزه چهارم و آخر اين مسافرته و تنها چيزي كه ميتونيم براي بقيه زندگيمون ازش به ياد بياريم دعوا و دعوا و دعوائه
بحث هاي مسخره سره پيچيده بودن زندگي منو روابط بي جا
هيچوقت فكر نميكردم با اومدن هري،استفاني و نايل به اين مسافرت همه چيز انقدر بد پيش بره اما حالا مطمئنم اگه فقط خودم به تنهايي اين چند روز رو با ساموئل ميگذروندم،به همه ضرر كمتري ميرسيد! كاش من احمق نميشدمو قبول ميكردم تا با سام به اين سفر بيام اونوقت هري هيچوقت صبح پنج شنبه اون جملات مضخرف رو به زبون نمياورد،هيچوقت به استفاني شك نميكردم،هيچوقت با هري بحث نميكردم،هيچوقت دعوايي بين هري و نايل پيش نميومد،هيچوقت نايل و استفاني بهم نميزدن،هيچوقت استف باهام دعوا نميكردو هيچوقت انقدر احساس گناه نميكردم!
اگه خودم به تنهايي به اينجا ميومدم شايد ميتونستم با ساموئل كنار بيامو بفهمم خيلي هم برام غيره قابل تحمل نيست! نه اين اتفاق نميفتاد اما حداقل هيچ كس اونقدر كه الان اذيت شده،اذيت نميشد
حداقل هري و استفاني مجبور نبودن زيادي توي نقششون فرو برن و نايل چيزي نميديد كه باعث دعوايي به اون شدت بشه
امروز از اون روزهايي كه از وقتي بيدار شدمو چشم هام رو باز كردم در حال سرزنش كردن خودم هستم! هميشه اين كارو ميكنم
هميشه يه سري اشتباهات رو تكرار ميكنمو بعد به خودم ميگم 'باره چندمته؟'

"باز داري خودت رو از درون شكنجه ميدي نه؟"
صداي هري رو شنيدمو بعد ديدم كه كنارم نشست

"نميدونم"
صدام به آرومي بيرون اومدو بعد گفتم
"چرا اينجايي؟"

"درست نبود اگه ميذاشتم تنهايي غصه بخوري! اومدم همراهيت كنم"
بهم نگاه كردو لبخند كمرنگي زد! باد باعث شد موهاش تكون بخوره و كمي ازش روي پيشونيش بياد و زيبا تر از هميشه بشه

"از خيلي چيزها پشيمونمو نسبت به خيلي چيزها احساس گناه ميكنم"
اون هميشه كاري ميكني بتونم به راحتي باهاش صحبت كنم! از همون روزهاي اول اين رو با صحبت ها و نصيحت هاش درباره ي نوشته ام توي كلاس ادبيات بهم نشون داد

"من سر تا پا گوشم عزيزم"

نفس عميقي كشيدمو شروع كردم
"ميدوني هري حس ميكنم خستگي خيلي چيزها تو تنم مونده،خستگي و ناراحتي اتفاقاتي كه برام افتاده و باعث ميشه الان ديگه نتونم درست تصميم بگيرم! من حتي نبايد شما رو وارد اين جريان ها ميكردم.من از اين كه به تنهايي به اين مسافرت نيومدم پشيمونم،من واقعا از اين كه نتونستم روزه اول هجده سالگيم جلوي پدرم بايستم پشيمونم! شايد...شايد اين ناراحتت كنه اما من حتي دارم به جايي ميرسم كه فكر ميكنم اگه شب كنسرت احساساتم رو اعتراف نميكردم و براي هميشه پيش خودم نگهشون ميداشتم همه چيز براي همه راحت تر ميگذشت! تو مثل قديم به زندگيت ادامه ميدادي و مجبور نبودي به خاطره دختري كه قراره ازدواج كنه انقدر درگير اتفاقات پيچيده بشي.چون همين الانشم هيچ تغييري توي زندگيم ايجاد نشده جز اين كه اين احساسات و غصه ها داره خفم ميكنه! وضع زندگي من مثل قديم مونده و من با اين كه ميتونستم به راحتي و بي سرو صدا بگذرونمش مثل احمق ها ترجيح دادم سه تا فرد ديگه رو هم واردش كنمو با خراب كردن رابطه ها به همشون ضربه بزنم! من نميگم ميتونستم احساساتي كه به تو دارمو ناديده بگيرم اما حداقل ميتونستم به هيچ كس اجازه ي ورود به همچين وضعيتي رو ندم! حتي خواهرم كه تو اين راه از جانب من قضاوت هم شد"
هري با جديت و اخم ريزي كه روي صورتش نقش بسته بود بهم نگاه ميكرد و نشون داد كه داره با دقت زيادي به حرف هام گوش ميده! دستش رو بين موهاش كشيدو اون هارو به سمت عقب هدايت كردو چشم هاش رو از روي من برداشت

It's ZoeyOnde histórias criam vida. Descubra agora